#دالیت_پارت_40

هستي آروم دم گوشم گفت:
هتي-بيا بريم يه دستي روي صورتت بکشيم اينطوري عين عزادارا شدي،الأن مادر و نامزد عليرضا ميان حداقل از دختره سر باش
زن
همسايه-کسي از آشناها فوت کرده عزيزم!؟
وقتي من جواب ندادم هستي گفت:
هستي-آره دوستش
زن(فضول)همسايه-پس واسه همين نگار اينقد دمغه،مرگ حقه ديگه پير و...
اومدن..از جا بلند شدم..هستي و فروزان يکه خورده نگاهم کردن..قلبم به شدت ميکوبيد..سمانه..کاش عاشق يکي ديگه بشي و بري..عليِ منو ترک کني،من دارم از دوريش ميميرم،سمانه دستاشو نگير،کنارش قرار نگير،نشين باهاش غذا نخور...
هستي سلقمه ي اول رو زد و گفت:
هستي-خاک به سرت گريه نکن
-الأن بوي علي رو ميده
هستي-هيـس
فروزان-کيه هستي؟
هستي-دوست نزديکشون
سمانه پوست سبزه داشت،چشماي ريز و کشيده ي سياه،بيني عقابي،دندوناي مرتب ولي لبهاي قيقوني
،گونه هاي برجسته،موهاي لخت،قدِ بلند و لاغر عين اسکلت...
هستي با حرص گفت:
هستي-خاک بر سرت با اين زن انتخاب کردنت..!
دست هستي رو گرفتم و هستي گفت:
-دستت يخ کرده!
فرخ خانوم با مامان روبوسي کرد و مامان خنديد و گفت:
مامان-به به عروس خانوم صفا آوردي قدم خونه...
-هستي به مامانم بگو اينارو بهش نگه

romangram.com | @romangram_com