#دالیت_پارت_28
با عصبانيت گفت:
-نميشنوم
بلندتر با صداي گرفته گفتم:
-باشــه
-سرعتت از صدتا بالاتر نميره فهميدي يا نه؟!
سر تکون دادم و رفت پشت رول نشست و اشاره کرد که راه بيفتم،راه افتادم عليرضا پشت سرم بود،اونم خيلي عصبي و داغون بود،دلم ميخواست جاده رو دور بزنم و برگردم ويلا ولي فقط به مسير برگشت حرکت ميکردم،انگار آسمون دلش به حال من سوخته بود که اينطوري ميباريد و نعره ميزد!!
وقتي رسيدم تهران ساعت ده شب بود،عليرضا تا سرِ کوچمون اومد و تا وقتي که داخل خونه نرفته بودم همون جا بود...
===
مامان و هرمان و اکرم،بهزاد و مريم اومدند به استقبالم و بغلم کردن و کلي سر به سرم گذاشتن که اميد نداشتن منو ببينن،چون رانندگي افتضاحمو بايد تو کتاب گينس ثبت کنن و ديگه ازين ببعد مشهدي نگار صدام ميکنن و....
مامان-نگار چرا حالت اينقدر گرفته است؟!
اکرم-تو راه هم انگاري دست از سر امام رضا برنداشته بوده و گريه ميکرده!
مريم-آره چشمات چقدر سرخ و متورمِ!!؟
مامان-همش تو پشتِ فرمون بودي؟
-آره واسه خستگيه!
مامان-هستي و فروزان اينا چيکاره بودن؟
-خودم رانندگي ميکردم خيالم راحت تر بود
هرمان-نکه "مايکل شوماخري" واسه همين!
مامان-ديدي که تا مشهدم رفت و اومد
هرمان-آره ديگه همينطوري پيش بره تا تابستون سر از دبي درمياره،ماشينه رو گرفته اينور اونور...
مامان پري تو حرفشو گفت:
-چرا که نه؟!من که اطمينان دارم!!
هرمان-تا وقتي که تو پشتشي انتظار ديگه اي هم نبايد داشت
بهزاد-حالا ول کنين اين حرفارو،خوش گذشت؟ماها رو هم دعا کردي؟
romangram.com | @romangram_com