#دالیت_پارت_29

-جاي شما خالي..آره
مامان-ايشلاله عيد دسته جمعي ميريم
مريم-ايشلاله ايشلاله
بهزاد-من که با ماشين نگار ميام ببينم رانندگيش چطوره
اکرم-مگه از جونمون سير شديم؟!من که ميگم ما با ماشين خودمون ميايم هوز از جوونيم و مادريِ بچه م سير نشدم
مامان-کسي هم تو رو نميبره تو با ماشين شوهرت بيا
اکرم پشت چشمي نازک کرد و توي جاش جابجا شد و اومد حرف بزنه که تلفن به صدا دراومد و مامان گفت:
-حتما نيناِ،از صبح ده بار زنگ زده
اکرم قري به گرنش داد و گفت:
-خوبه مکه نرفته!
مامان همونجوري که ميرفت به سمت ميز تلفن گفت:
-اونجا هم ميره ايشلاله
هرمان با اکرم پچ پچي کرد و مريم گفت:
-بريم سفره رو بندازيم شام بخوريم
اومدم از جام بلند بشم که مبين پسرِ بهزاد و مريم اومد و گفت:
-عمه برام چي خريدي؟!
«رفته بوديم امامزاده اي که اون اطراف بود چندتا مهر و تسبيح و جانماز خريده بودم و براي هرکي يه بسته زعفرون و زرشک و نبات هم از بازار تهران خريده بودم!»
-عمه جان سوغاتي ها به درد تو نميخوره همش براي مامان و باباته
-يعني به يادِ من نبودي؟!
«به ياد هيچکس نبودم تو که ريز و کوچيکشوني»
مريم-مگه عمه رفته بوه براي تو سوغاتي بياره؟!هفعه آخرت باشه که هرکي از سفر مياد ازش سوغاتي ميخوايا!
بهزاد-خيله خب مريم بچه که حرفي نزد
مريم-بچه بايد تو بچگي بايد تربيت بشه،اکرم جون شما نمياي کمک؟!

romangram.com | @romangram_com