#دالیت_پارت_27
-درســت بود،هيچ چيز هرگـــز به اين درستي نبوده و نميـــاد
عليرضا هم با همون لحن من داد زد:
-نگار تو هميشه خواهر کوچولوي من بودي!
با حرص و خشم و اخم گفتم:
ديگه اينطوري صدام نکن،راه بيفت بريم
رفتيم ويلا ولي اون شب علاوه بر اينکه من نخوابيدم عليرضا هم نخوابيد،تا صبح عين مار دور عصا دور عليرضا ميچرخيدمو ميبوسيدمش،اين دو روز مثل يه رويا بود برام!همون ماه عسلي که بخاطر شيرينيش به عسل تشبيه کرده بودنش؛اينکه رويام تعبير شده بود حتي در طي دو روز برام کافي بود،آهسته آهسته آفتاب خودنمايي کرد و بعد خيلي سريع ساعت ها گذشتن و مهلت رويام به سر رسيد درست مثل جادو بود،همون جادويي که يه کنيز رو براي يک شب سيندرلا کرد و با سر اومدن يه تايم خاصي جادوش به سر مياد و دوباره ميشه همون کنيزِ تنها و بي کس!
علي رو بغل کردم و گفتم:
-کاش از اول نبودي تا اين دل من عاشق نميشد!
ديگه هرگز اين روزا برنميگرده،عليرضائي که واسه من بود ميميره و تبديل ميشه به نامزد سمانه،دخترخاله ش و من درست مثل يه عروس بيوه ميشم که در مدت کوتاهي عشقشو از دست ميده؛براي آخرين بار بوسيدمش،دستمو دور گردنش حلقه کرده بودم و روي نوک پنجه م ايستاده بودم و با تموم وجود بوسيدمش،يه جوري که طعم لبهاش تا مغز استخوونم نفوذ کنه يه جوري که قلبم تا مدت ها با اين طعم بوسه خوب نبض بزنه،عليرضا کمرمو گرفت و منو به طرف بالا کشيد..وقتي همراهيم کرد حس کردم توي اون لحظه از من خوشبخت تر نيست..لبمو از رو لبش برداشتم و عميق ترين نگاهشو به چشمام ريخت و دستامون از هم جدا شد و موهامو بستم و روسريمو سرم کردم،لباس مشکي پوشيدم و چادر سياه سرم کردم و سوئيچمو برداشتم که عليرضا گفت:
-ميرم کليد ويلا رو پس ميدم
سوئيچ ماشين خودش رو هم داد دستمو و گفت:
-ماشين منم ببر بيرون
سوئيچو گرفتم،هر قدمي که ازش جدا ميشدم انگار قلبمو ميکندن و ذره ذره شدشو کف دستم ميذاشتن!
سوار ماشين که شدم بوي عليرضا به مشامم رسيد و مثلِ مايه ي مست کننده عمل ميکرد و قلبمو چنگ مينداخت،نميفهميدم ولي صورتم خيس از اشک هاي داغم بود سرمو روي فرمون گذاشتم و هاي هاي گريه کردم..عليرضا تموم شد..کاش ميشد باهاش فرار کرد،کاش سمانه رو پس ميزد و مي اومد دنبال من!کاش الأن واقعا من جاي سمانه بودم و به من برميگشت...هزار و يک خيال بافتم و حسرت خوردم و اشک ريختم و اشک ريختم و ريختم..ناله کردم،ديگه يه وقتي شد که زار ميزدم...سر از روي فرمون که بلند کردم با چشماي تارم ديدم که عليرضا بغل در ماشين وايساده و نگام ميکنه؛بي توان و زاران از ماشين پياده شدم و عليرضا همينجوري که با قدماي سنگين روي ريگ هاي حياط ميومد سمت درِ راننده با حرص و خشم و صداي خش دار گفت:
-از اين به بعد همينطوري هستي ديگه؟!
بدون اينکه نگاش کنم چادرمو مرتب کردم و صورتمو با دستمال پاک کردم و گفتم:
-خداحافظ
-پشت سرت دارم ميام،ميتوني رانندگي کني؟!
سري تکون دادم و رفتم پشت فرمون ماشين خودم نشستم درست عين يه مرغ پرشکسته شده بودم،اول عکسا رو گرفتم و اصلا نگاهشون نکردم با همون پاکت گذاشتم توي کيفم و به سمت ماشين برگشتم،جوري تو فکر بودم که يه خانمه بهم تنه زد و من اصلا نفهميدم کي خوردم زمين!بلند شدم بدون هيچ حرفي درحالي که خانمه ميگفت«مگه کوري؟!جلو چشتو نيگا کن عــــاشق!»برگشتمو به عليرضا که توي در ماشينش پشت ماشين من وايساده بود و با ترحم نگام ميکرد نگاه کردمو زير لب و بي صدا گفتم«عاشق..عشق..عليرضا»!!رفتم و سوار ماشين شدم و...تمام خاطرات اين دو روز توي سرم پرسه زنان سوسو ميداد و چشمامو خيس ميکرد،چنان گريه ميکردم که انگاري واقعا عليرضا مرده،صداي بوق هاي ماشين هايي که از جلوشون توي جاده سبقت ميگرفتم گوشِ جاده رو کر کرده بود،صداي موبايلم تو فضاي ماشين موزيکِ متن صداي گريه هام شده بود..ماشين عليرضا جلوي ماشينم اومد و فلاشر خطرشو زده بود و با دست اشاره کرد نگه دارم همين که نگه داشتم اونم بغل زد و عصباني از ماشين پياده شد اونقدر که حتي درِ ماشين رو هم نبست،در ماشينمو باز کرد و داد زد:
-ديوونه شدي؟!از خط ممتد اونم توي اين جاده ي خيس داري سبقت ميگيري؟!
زده به سرت؟!رفتيم که خل و چل تر بشي؟!اين اوضاعت فکر بکري بود که کرده بودي؟!نگار!به من نگاه کن،با توأم..
آهسته و کوتاه ناليدم:
-باشه آروم رانندگي ميکنم
romangram.com | @romangram_com