#چشمان_سرد_پارت_15


ایندفعه دیگه بابارودیدم گفتم الان بازیه سیلی دیگه نوش جان میکنم اماوقتی دیدم خبری نیست چرخیدم برم که دستم کشیده شد!

-پات روازاینجابیرون بزاری میکشمت

-هه میخواین اینجابمونم که چب؟که بشم سوهان روح؟

-غلط کردی!خودم ادبت میکنم.دختره خیره سر!به چه حقی باحسام وخواهرت اینجوری حرف میزنی!

نه دیگه همه چی داشت سرمن میشکست.صدام روکه ازروبغض دورگه شده بود بلندکردم ودرحالی که سعی میکردم بغضم نشکنه گفتم

-هه جناب رستگار!مهندس مملکت !نمیخوادمنوادب کنی!اول بروببین چی شده که من اینجوری شدم؟به خودت وخانواده ات نگاه کن بعدازمن ایرادبگیر!منوبگوکه مثل خوشحالابعدازشش ماه اومدم اینجا اون ازدیروزکه مامان میخوادمنوببنده به ریش یه پسره که هرچیزی ازش میباره جزباشخصیتی فقط به خاطرچی؟به خاطراینکه قبلانامزدداشتم به احتمال زیادرودستتون میمونم!اونم نامزدی که من اصلاراضی نبودم وبه اصرارخودش اتفاق افتاد!خودت هم که انگاربدت نمیومدبله دیگه!تاتنورداغه بچسبون!اینم ازامروزکه به خاطرطرلان باید دوباره سیلی بخورم!اشکالی نداره به خاطرطرلان بیشترازایناکشیدم مامان که تمام زندگیش شده طرلان شماهم که گرچه به قول خودتون مایه ی افتخارتونم اماطرلان روبیشتردوست داریدچون خونگرمه وخوش زبونه!همه فامیل همینطورن.همه میگن طرلان حتی اون بی همه چیزهم بعداینکه تواون وضعیت دیدمش به جای اینکه شرمنده باشه درجواب دادوبیدادام میزنه توصورتمو میگه خفه شوفکرکردی عاشقت بودم که اومدم باهات ازدواج کردم نه به خاطراینکه به طرلان نزدیک شم باتوازدواج کردم چون توسهل الوصول تربودی!چون طرلان هزارتابهترازمن خواستارداره!واسه همین به تونزدیک شدم!

دیگه داشتم دیوونه میشدم حرفایی روکه یه عمرمخفی کرده بودم به زبون آورده بودم به همشون نگاه کردم حسابی شوکه شده بودن فکرش روهم نمیکردن!

به طرلان نگاه کردم به چهره اش دقیق شدم چشمانی آبی که ازمامان ارث برده بودباموهای بلوندوکمی فرودماغی قلمی صورتی سفیدوگردولبهای صورتی والبته کمی قلوه ای گونه های برجسته!باخودم گفتم حق هم دارن کی این چهره دل نشین روول میکنه به من نگاه میکنه من دختری باچشمان سیاه به رنگ شب که به قول بهنازوقتی برق جدیت توش میشینه آدم احساس خطرمیکنه!موها مشکی ول*خ*ت که تاقبل ازاون ماجراازبیحالتیش مینالیدم اماالان اهمیتی نداشت!صورتی سفید وگردلبهای کوچک وگونه های برجسته شایدتنها شباهت من وطرلان گونه های برجستمون بود!

به افکارخودم پوزخندی زدم وادامه دادم

-نمیدونستین نه؟یعنی ازنگاهاش به طرلان هم که اون موقع فقط هفده سالش بودهم متوجه نشده بودین؟معلومه نبایدبدونین!اصلاچی درموردمن میدونین؟میدونین درجه سرگردی گرفتم میدونین من...اه اصلاچرادارم ایناروبه شمامیگم شمایی که وجودم روهم نمیتونین تحمل کنین دیگه واسه چی برای اینابهم افتخارکنین؟

دیگه ادامه ندادم وبه سرعت وبیتوجه به اوناسوارماشین شدم وبه سمت تهران حرکت کردم داغون بودم!آتشی که توقلبم روشن شده بودداشت منومیسوزوند!

....





طرلان





اصلاهیچ کدوممون متوجه رفتن طنین نشدیم فقط آخرین لحظه صدای تیکاف های ماشینش ماروبه خودمون آورد!ناراحتی ازسروروی هممون میبارید

خدای من طنین چه دردی کشیده!به حسام نگاه کردم که فقط یه سری ازروی تاسقف تکون دادمیدونستم تاسفش برای طنینه!اونم باورش نمیشد

یه چیزایی ازنامزدطنین میدونست امااینودیگه فکرش رونمیکردهیچ کدوم فکرش رونمیکردیم

به بابانگاه کردم که ازناراحتی صورتش تیره شده بودمامان هم که گریه میکردوخودش رونفرین میکرد ومیگفت بچه ام رونابودکردم!احساسش روداغون کردم!خدایاخودت کمکش کن!

همه باحالتی زاررفتیم تو!تاشب هیچکس حرفی نمیزدهمه منتظربودن تایه خبری ازطنین بشه!حتی جرات هم نمیکردیم که بهش زنگ بزنیم!

ساعت حدودایازده بودکه صدای گوشی من بلندشد

به سرعت به طرفش دویدم همه هم منوبانگاهشون دنبال میکردن!طنین بود!خیلی خوشحال شدم خوبه حداقل این عادتش روهنوزداره وگرنه بااون عصبانیتش هرکس دیگه بوددیگه محال بودبهمون خبربده!اس ام اس زده بودکه

:من رسیدم تهران!

همین دیگه هیچی ننوشته بودبه بقیه نگاه کردم که منتظربودن بهشون بگم که چی شده که خوشحالیم جاش روبه تعجب داده!

آره تعجب کرده بودم باورم نمیشدکه طنین بره تهران فکرمیکردم رفته پیش دوستاش!

یعنی اینقدرعصبانی بوده که دیگه نمیتونست اینجاروتحمل کنه!روبه بقیه گفتم

-طنین تهرانه!


romangram.com | @romangram_com