#چشمان_سرد_پارت_11


منم که مونده بودم توچی تغییرکردم چیزی نگفتم وباناهارم مشغول شدم

هنوزچندتالقمه هم نخورده بودم که احساس کردم مامان چیزی میخوادبگه امامیترسه چون هرازگاهی منونگاه میکردوبادیدن اخمی که روصورتم بود(خوب چیکارکنم ازبس تواداره اخم کردم عادتم شده)حرفش رومیخورد!ازحرکاتش کلافه شده بودم واسه همین گفتم

-مامان چی میخواین بگین؟

مامان که شوکه شده بودازتیزبینی من گفت

- هــــــیچ-هـــیچی!

-بگومامانم!من که شمارومیشناسم درضمن من پلیسم واززیردست من نمیتونی دربری!

مامان که دیدراست میگم ومنتظردارم نگاش میکنم قاشقش روگذاشت رومیزیه نگاه به دوطرفش کردکه دیدهمه کنجکاودارن نگاش میکنن!

-خوب راستش میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم!

بعدهم انگارازنگاه م*س*تقیم من کلافه شده باشه برگشت سمت باباوگفت

-محمودخوانواده آقای نیازی روکه میشناسی همسایه ب*غ*لیمون امروزخانمش زنگ زد!داشت ازپسرش صحبت میکردمثل اینکه تازه ازکانادابرگشته اونجاپزشکی خونده منم چندباردیدمش چقدرکه این پسرآقاوباشخصیته!

من که هنوزازحرفای مامان سردرنیاورده بودم مثل این منگلاداشتم نگاش میکردم سرم روچرخونم تاببینم کسی حرفای مامان رواگه متوجه شده واسه من بگه که بااخم غلیظ بابا.چهره رنگ پریده طرلان مواجه شدم!توگیرودارتحلیل رفتاراینابودم که حرف مامان شوکه ام کرد

-من که عاشقش شدم اگه دامادمن بودازخوشحالی پردرمیاوردم!

من که تازه گرفته بودم موضوع چیه ازشوک دراومدم وبااخم وسط حرفش که هنوزداشت ازاون پسره تعریف میکردگفتم

-مامان حرفت رونپیچون!

مامان هم که فهمیدمن گرفتم چی شده باترس ونگاه به اخمی که حالاغلیظ ترشده بودادامه داد

-راستش امروزخانم نیازی مثل اینکه توروموقع اومدن توخونه دیده برای همین موقعی که خواب بودی زنگ زدوتوروواسه پسرش خواستگاری کردکه من هم قبول کردم شب بیان!

یعنی روبه انفجاربودم مامان بازخودسرواسه خودش تصمیم گرفته بودهمینطورکه بازورخودم روکنترل میکردم که صدام بالانره گفتم

- جواب من منفیه!زنگ بزنین بگیدنیام!

مامان که برخوردمنودیدباصدای بلندالبته بااعتمادبه نفسی که ازآرامش ظاهری من گرفته بودگف

-یعنی چی که زنگ بزنم بگن نیان؟ماآبروداریم!بعدش هم دیگه بیست وهشت سالته بایدواسه زندگیت یه تصمیمی بگیری!نمیشه که همیشه مجردباشی!؟

یه نگاهی به باباکردکه حرفش روتاییدکنه اماچون حرکتی ندیدادامه داد

-کی بهترازپسرنیازی هم دکتره هم به خانواده مامیخوره هم اینکه فکرنمیکنم اینکه توقبلانامزدداشتی براشون مهم باشه!

یعنی عصبانی بودم بااین حرف آخرمامان دیگه منفجرشدم

- به کسی ربط نداره که من چندسالمه!زندگیم هم مال خودمه درضمن فکرنمیکنم اینکه من نامزدداشتم تقصیرمن بوده که حالاداری میکوبی توسرم

جوری اینوگفتم که مامان منظورم روگرفت وبازشرمنده شد

تااومدجوابم روبده باعصبانیت بلندشدم وباخشمی که سعی داشتم خاموشش کنم گفتم

-همین الان زنگ میزنین کنسلش میکنین وگرنه میدونین که چکارمیکنم!کاری نکنین که پیش همسایتون شرمنده شین!من که اینجازنگی نمیکنم فقط آبروی خودتون میره!

این جمله روگفتم رفتم طرف اتاقم فقط آخرین لحظه صدای باباروشنیدم که مامان رومواخذه میکردکه

-بازتوخودسرتصمیم گرفتی؟


romangram.com | @romangram_com