#چشمان_سرد_پارت_12
بااعصاب داغونی که داشتم یه قرص خواب آورخوردم وخوابیدم
عصروفتی بیدارشدم دیدم توخونه همه درتکاپوبودن!فهمیدم که مامان بالاخره کارخودشوکرده حتماباباروهم یه جوری راضی کرده که دیگه چیزی نمیگه باعصبانیت طرلان روصدازدم که فورااماباترس اومدتواتاقم فوری بهش گفتم
-مامان بالاخره کارخودش روکرد!نه؟
که اونم سرش روانداخت پایین دیگه داشتم آتیش میگرفتم
میخواستم برم دادوبیداد کنم که یه دفعه پشیمون شدم بایدیه کاری میکردم که دیگه مامان این فکرابه سرش نزنه به طرلان گفتم بره که باتعجب برگشت نگام کردانگاراونم توقع دادوبیدادداشت امامن فکرم چیزدیگه ای بود
آخرین لحظه پرسیدم ساعت چند؟که اونم گفت هشت!
فورازنگ زدم خونه فاطمه دخترخالم وبعدازکلی احوال پرسی وگله گی اون ازمن گفتم که شب میام خونشون وبه کسی نگه اونم که کلی خوشحال شده بودقبول کرد!
خوب اینم ازاین حالادیگه بایدمنتظربمونم!واسه اینکه مامان مشکوک نشه شروع کردم آماده شدن واسه خواستگاری امشب!مامان که فکرمیکردمن رام شدم به بابایه لبخندمعنی دارزدکه یعنی دیدی؟!
منم تودلم فقط یه پوزخندزدم که یعنی دیدنی هاروامشب میبینید!
یه ربع به هشت بودکه مامان وقتی ازقیافه من مطمئن شدرفت که منتظرمهموناش بشه منم بلافاصله لباسام روعوض کردم ویه مانتوی سرمه ای بایه لی تنگ پوشیدم وشالم روهم بایه روسری آبی بزرگ عوض کردم!
هم زمان که من آماده شدم زنگ خونمون هم به صداراومدرفتم دم دراتاقم وایسادم که صدای مامان اومد
-طنین بیادیگه مهمونااومدن مامان
بایدهنوزصبرمیکردم!صدای مامان بودکه به طرلان میگفت برودنبالش هم زمان هم خودش وبابارفتن توحیاط استقبال مهموناشون
آماده بودم که برم بیرون که طرلان دروبازکردووقتی قیافه منودیدباترس آب دهنش روقورت دادتااومدچیزی بگه ازکنارش ردشدم وبه سرعت رفتم توحیاط !
طرلان همین طورپشت سرهم صدام میکردکه منونگه داره صدای طرلان باعث شدهمه متوجه من بشن!
مامان بادیدن من تواون لباسانزدیک بودسکته کنه وطرلان هم که دیگه ساکت شده بودباحالتی زارگفت وای!فقط این میون بابابودکه داشت ریلکس نگام میکردانگارمیدونست اینکارمامان روبیجواب نمیزارم!
به چهره مهمونانگاه کردم یه خانم چادری که فهمیدم خانم نیازیه که البته اونم بادهن بازداشت نگام میکردیه آقای به نسبت مسن که داشت باتسبیح تودستش ذکرمیگفت.
هه ریاکارهمیشه به نظرم اینجورآدماریاکارن!
نگاهی به پشت سرشون وبه اون پسرجوونشون کردم پسری قدبلندولاغرطوری که کت وشلوارش توتنش زارمیزد!
هه ببین دامادافتخاری مامان روهمچین باخجالت سرش زوپایین انداخته بود!من آدم شناس خوبی بودم ازاون بچه ننه هابودازنگاهاش به مادرش کاملامشخص بود!
باپوزخندی روبه مامان گفتم
-خوب حالاکه جمعتون جمعه!فکرکنم دیگه حضورمن اینجالازم نیست خودتون ببریدوبدوزیدامابایدبگم که کسی اینجانمیمونه که تنش کنید!بااجازه
وفورابه سمت درحرکت کردم واصلابه جیغای مامان که صدام میزدوشماتتم میکردتوجه نکردم وبه سرعت باماشینم که ازقبل توکوچه گذاشته بودم رفتم به سمت خونه فاطمه!
تمام شبم باخرسندی ازکاری که کرده بودم وکنارفاطمه غالی گذشت آخه فاطمه همسن خودم بودوتنهاکسی بودتواقوام که منوتواون ماجرامقصرنمیدونست!منم هروقت میومدم شیرازفقط به اون سرمیزدم
ساعت حدودای یازده بودکه برگشتم خونه!وقتی رفتم داخل باچهره برافروخته مامان ونگاه کلافه باباوطرلان مواجه شدم حتماالان کلی مخ باباروخورده که تولوسش کردی!
تامنودیدبلندشدواومدطرفم امامن بهش اجازه ندادم که حرفی بزنه فوراگفتم
-گفته بودم دیگه کسی حق دخالت توزندگیم نداره !اینم درس عبرتی شدتایادتون بمونه!
هنوزحرفم تموم نشده بودکه باسیلی محکم باباروبه روشدم باچشمای قرمزازاشکی که میخواست بیرون بیادامامن بهش اجازه نمیدادم بهش نگاه کردم که گفت
-بامادرت درست حرف بزن!دیگه روت خیلی زیادشده هی من هیچی نمیگم توبزرگ وکوچیکی هم یادت رفته!ازحالاهم دیگه کسی کارت نداره به درک هربلایی دلت میخوادسرزندگیت بیار!
دیگه بیشتراونجاموندن جایزنبودباچهره ای برافروخته به مامان که انگارتوقع چنین حرکتی روازبابانداشت نگاه کردم وبه سمت اتاقم رفتم!هه چه تعطیلاتی شد!کاملاخستگی ازتنم دراومد!
romangram.com | @romangram_com