#بلو_پارت_78
رضا جواب طاهر رو نداد و اومد روبروی من ایستاد.
رضا-دستاتو چرا نمیتونی بالا ببری؟ چرا اون شالو دورگردنت پیچوندی؟
طاهر-رضا!
رضا-نامحرمه منم؟
طاهر-رضا!
رضا برگشت طاهر رو نگاه کرد و طاهر حالا مونده بود چه توضیحی بده، یکم مکث کرد و گفت:
-چی بگه رضا؟! بیاد کله و گردنشو نشون پسرعموش بده؟
رضا-مگه ما دخترعمو پسرعمو داریم؟ یتیم یوتما و صغیر و صغری دورهم جمع شدیم، خدا باباجون و مادرجونو به ما ببخشه.
«رو به من ادامه داد:» مادر و پدرت بودن کجا بزرگ شدی؟
«تیغه ی بینیم تیر کشید، چشمام از شوری اشک بیشتر سوخت و جدی تر گفت:» عمو سرو تهشو میزدی تو اون مغازه هی بالا میرفت پایین میومد هی پی خرید جنس بود و سال به سال ما عمورو نمیدیدم، هر تعطیلی و هر دورهمی صادق کو؟ صادق مغازه است؛ مادرت کجا بود؟
«همه سکوت کردن، حتی رضا هم سکوت کرد، اشکم با سرتقی و خودنمایی از گوشه ی چشمم بارید، رضا با صدای خیلی محکم ولی خفه گفت:»
-چرا گریه میکنی؟ تو کوچه که بزرگ نشدی! حرفم اینه که همه توی این خونه تو همین اتاق بزرگ شدن چیو از من پنهان میکنید؟ حرف میزنم برمیگرده به ارسلان زل میزنه، چند ماه ندیدمت دست و پات شکسته، دیشب با قشوم کشی خونه آوردنت. چونه ات کبوده میگم کی زده؟ میگین ارسلان...
«با همون بغض گفتم:»
romangram.com | @romangram_com