#بلو_پارت_57
طاهر بلند شد و با صدای خفه گفت:
-هیس هیس چتونه.
«رو به من کرد و با اخم ادامه داد:» پگاه دیگه حیا کن...
ارسلان-چی کنه؟!!! حیا؟!!!!
«باز پوزخند زد و گفت:» آخه موجودی نداره....
«رضا با همون ارامش و جدیت گفت:» ارسلان!
«ارسلان سکوت کرد و همونجا کنار دیوار نشست و صدای بلند باباجون اومد:» الله اکبر.
«سر همه امون به طرف پذیرایی برگشت و دیدیم باباجون قامت نماز بست.»
ارسلان-به خدا این مردُ ایمانش نگه داشته ها.
مادرجون با افتخار گفت:
-بله بله شماها هم جای دعوا پاشید نمازتونو بخونید، با دعوا که همیشه کاری حل نمیشه...
«با افسوس ادامه داد:» کاش صادقم اینو میفهمید.
اخم کردم و شونه هامو جمع کردم. بابا؟ دوست نداشتم اصلا در مورد بابام حرف بشنوم حتی به نفعشم حرف میزدن ناراحت میشدم. بابا سر یه اتفاق قاتل شده بود، از روی بدجنسی که نرفته بود آدم بشه! مالشو بالا کشیدن.
romangram.com | @romangram_com