#بلو_پارت_58


قضیه بابا سر این بود که تموم حساباشو جمع کرد توی سه موسسه مالی و اعتباری. حتی مغازش و خونه امونو فروخت و توی بانک گذاشت تا کارامونو برای مهاجرت انجام بده و بریم؛ دیگه صفر صفر بودیم، فقط یه ماشین دربه داغون زیر پاش بود که تا کارمون جور شد حتی شبونه بریم چون قانونی قصد مهاجرت نداشتیم. هرآن امکان داشت موقعیتش برسه، حتی پول رهن خونه رو گرفته بود و توی بانک گذاشته بود. بعد همون بانک رو اختلاس کردن و تموم حسابا خالی شد و این یعنی ما از بدبخت هم بدبخت تر شدیم.

اون روزی که بابا فهمید رو یادم نمیره، عیر شیر تیر خورده نعره میزد، صورتش از سرخی به خون نشسته بود، انگار پوستش میخواست بترکه و خون بیرون بزنه. با همون حال توی بانک رفت و با معاون بانک یقه به یقه شد و از عصبانیت انقدر معاون بانک رو میزنه که یارو دو هفته توی کما میره و بعد هم فوت میکنه.

هنوز سه ماه نبود که بابا افتاده بود زندان مامان با اون یارو میره، هنوزم قانونی زن و شوهرن اما...بیچاره بابا...بابای بی گناه من....درسته معاون بانکم بی گناه مرده اما بابا از خشم زیاد باعث این شده....

از فکرام بیرون اومدم و به روبروم نگاه کردم، همشون پشت سر باباجون داشت نماز میخوندن و پشت سر پسرا مادرجون روی صندلی نماز میخوند. سرمو به دیوار تکیه دادم و همینطوری بهشون زل زده بودم که خوابم برد.

صبح با صدای طاهر بیدار شدم، به جور چشمامو باز کردم و یه خورده گفت:

-چشمات چرا اینطوریه؟

«اوه اوه لنزا رو در نیاوردم، پلکام چسبندگی پیدا کرده بودن، چشمام میسوخت و با درد گفتم:»

-آی آی عمو عمو چشمم...

مادرجون با هول صداش اومد: طاهر؟ پگاه؟

طاهر زیر بغلمو گرفت که بلندم کنه اما از درد یه جیغ دیگه زدم و طاهر با حرص گفت:

-کجاتو بگیرم؟

«صدای رضا اومد:» چیشده؟طاهر-با لنز خوابیده چشماش باز نمیشه.

رضا-مادرجون آب مقطر دارید؟

romangram.com | @romangram_com