#بیگناه_پارت_6
بهراد انداختم روي تخت و شروع کرد به قلقلک دادانم قهقهم رفت اسمون هشتم - منگل هفتا اسمون بيشتر نداريم - اوپس .
با خنده گفتم: ب....ب... بسه ... و... ولم
..کن .
بهراد دست از قلقلک دادنم برداشت و کنارم ولو شد با لحن مهربوني گفت: معموريت چيشد ابجي مشکلي که پيش نيومد .
من: نه بابا خواهرتو دسه کم گرفتي يه کاري کردم کالستون رد خور نداره .
بهراد بلند شد نشست و گفت: ابجي خيلي نگرانم اخه تو دختر و ضعيف ميترسم عزيزم .
بلند شدم کنارش نشستم و گفتم: بابا نترس خواهرت يه پا جکي جانه .
بهراد اخمي کردو گفت: همه زندگيتو شوخي کردي ولي اين ديگه شوخي نيس .
جدي شدم و گفتم: ميدونم ......
ولي. وقتي اين شغل و انتخاب کردم به خطراشم فک کردم و پذيرفتم من دلم ميخواد به کشورم خدمت کنم پس خدا هم کمکم ميکنه .
بهراد بغلم کردو گفت: بهار کوچلو مون ديگه بزرگ شده .
romangram.com | @romangram_com