#به_همین_سادگی_پارت_9


قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم می‌تونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمی‌شد از دیدنم؟!

قبل از هر اعتراضی مامان‌بزرگ گفت:

-راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟

دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان‌بزرگ باز هم خودش ادامه داد.

-حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، این‌جوری که سرما می‌خوره.

قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دل‌نگران سرما خوردنش بودم و همه‌ی حواسم مال اون؛ اما...

با صدای گرفته‌ای گفتم:

-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداری‌ها.

مامان‌بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.

-می‌دونم عزیزم، این حرف هر ساله‌شه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.

romangram.com | @romangram_com