#به_همین_سادگی_پارت_8
عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟
تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطرهی حیاط خلوت، فقط همین خاطرهای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطرهها و حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه.
-من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره.
عطیه باشهای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم.
مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتابهای دعا رو بیرون میکشید.
-کارم داشتین مامانبزرگ؟
با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت:
-کجایی مادر! آره.
همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد:
-بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن.
romangram.com | @romangram_com