#به_همین_سادگی_پارت_10


تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی می‌کردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!

-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.

این حرف یعنی اعتراض ممنوع.

قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.

-باشه چشم.

-کتاب‌های دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.

هنوز مردد بودم برای رفتن. مامان‌بزرگ بلند شد و چادر گل‌دار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.

-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.

به زور لبخند زدم و قدم‌های کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم.

به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت می‌کرد. قلبم بی‌قراری می‌کرد، قدم‌هام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیک‌تر شدنم سرم بالا اومد، صحبت‌هاشون تموم شده بود یا نه رو نمی‌دونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من می‌فهمیدمش.

romangram.com | @romangram_com