#به_همین_سادگی_پارت_11


حس کردم صدام می‌لرزه از این همه ناآرومی درونم.

-سلام آقا مرتضی.

نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمی‌کردم نگاه بدوزم به چشم‌هاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر تکون دادن براش جای سلام، اکتفا کردم.

-سلام محیا خانوم زحمت کشیدین، می‌خواستم بیام بگم کتاب‌ها رو بیارن.

سر بلند نکردم و همون‌طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود«مناجات با خدا» و دلم رو آروم می‌کرد، دست‌هام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی‌معطلی کتاب‌ها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر‌علی و من پر از حس شیرین، چه می‌ترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیرعلی رویاهام.

-نباید می‌اومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه.

با لحن خشک امیرعلی، به قیافه‌ی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش می‌کرد توی گلوم؛ ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخ‌زده‌ی امیرعلی، گرم لبخند زدم. شال‌گردن مشکی رو بی‌حرف انداختم دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابه‌جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش.

زیر لب غر زد:

-محیا!

صدام می‌لرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:

romangram.com | @romangram_com