#به_همین_سادگی_پارت_12
-میدونم میدونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامانبزرگ فرستاد.
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بیهوا دست رو لبهی شالگردن و روی سینهش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی.
صدام بیشتر لرزید و بریده گفتم:
-خوا... هش ... میکنم... هوا خیلی سرده.
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینهش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشتهم و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یه قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی.
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود.
-میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخرهایه، پس بذار به خاطر مامانبزرگ دور گردنت باشه.
کلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت:
-برو تو خونه، درست نیست اینجایی.
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم پیشونیش رو تغییر نداد.
romangram.com | @romangram_com