#به_همین_سادگی_پارت_5
بغضم ترکید و باز هم چشمهام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همهی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هقهق بیصدام. چشمهام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابههای شیشهای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمونهایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک.
با دستم یخها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطرهها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دخترعمهی دیگهم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقهای بچگانه مثل سن خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکهی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظهی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج.
هیچوقت نفهمیم چهطوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابهها. من هم بیخبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم:«داشتم برنده میشدم.»
گره اضافه شد بین گرهی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونهش بالا اومد و گفت:«ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن.» با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همهی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطرههام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخهای بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطرههام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الان هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحستر میشد.
-ببخشید محیا خانوم؟
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهرهی یخ زدهم.
-بله؟
نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم.
-چیزی لازم داشتین زری خانوم؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم.
romangram.com | @romangram_com