#به_همین_سادگی_پارت_4
من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم.
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بیتاب بود و در حال پس افتادن.
خانومها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربلا که دلم سخت، تنگِ بو کردن عطرشون بود و گوشهی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز میبستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاقِ ریزِ زیرِ گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
سلام آخر نماز رو دادم، دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامانبزرگ که عطر تندتری از مهرهای کربلایی داشت، تسبیحات حضرت زهرا(س) رو گفتن که عجیب آرومم میکرد. سوگند به بزرگی خدا، حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی؛ چون همیشه خدا بهترین دوست و پناه بود و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر.
دونههای تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین انگشتهام دونه دونه میافتاد که صدای مامانبزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم.
-بیا امیرعلی مادر... محیا اینجاست، تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون.
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش.
-نه مامانبزرگ میرم توی حیاط، شاید خانومها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست.
بغض درست شدهی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامانبزرگ و صدای دور شدن قدمهاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همهی وجود بود و باز من دلم میرفت براش.
romangram.com | @romangram_com