#باران_بی_قرار_پارت_61


_موافقی بریم خونه خودمون؟

_ معلومه که موافقم

سوشاباشعفی توصیف ناپذیردنده راعوض کردوبه سمت خانه مشترکشان حرکت کرد.

باکلیددررابازکردکنارایستا دوگفت:

_ بفرماییدخانمی

کلاله لبخندی به چهره سوشاپاشیدوواردشد،سوشاکنار ش ایستادچراغهاراروشن کردوآهسته کنارگوشش گفت:

_ به خونه خودت خوش اومدی گل یاس

کلاله لبخندی همراه بابغض وتشکرزد.باقدمهای آهسته جلورفت وبه سرتاسرخانه نگاه کردهیچ چیزتغییرنکرده بوددکورخانه همان دکورچهارسال پیش بوددست لرزانش جلورفت ودستگیره اتاق مشترکشان رافشرد،بازهمان چیدمان چهارسال پیش!تلاشی برای مهاراشکی که ازگوشه چشمش می چکیدنکرد به سمتش برگشت وگفت:

_ سوشا!من...من...راستش...

گریه توان ادامه صحبت راازاوگرفته بودسوشادستهایش رادوطرف صورتش گرفت وگفت:

_ جان دلم آروم باش...گریه نکن حرفتوبزن عزیزم

وباانگشت شصت اشکهایش راپاک کرد.

کلاله_من دیگه نمیخوام ازت جدابشم میخوام پیشت بمونم...هع.. میخوام محکم باشم مثل خیلیای دیگه....هع....هع...میخوام همیشه کنارت باشم...هع...میخوام یه همسرخوب ...هع...یه همسرخوب برای توباشم...هع...یه مادرخوب برای بارانا...هع... وزمزمه وارگفت:

_هستی توهمیشه خوب بودی،مهربون بودی بهترین مامانی برای بارانا،بهترین همسردنیایی برای من

romangram.com | @romangram_com