#باران_بی_قرار_پارت_62
کلاله سرش رابالااوردسوشابامهرگفت:
_ گریه نکن دیگه عشق من
لبخندزدواشکهایش راپاک کرد.سوشاروبرویش زانوزدودرحالی که جعبه کوچکی رادرمقابل کلاله گرفته بودگفت:
_ازت میخوام کنارم بمونی،خانم خونم باشی،مادربچم باشی،همسرم باشی...میدونم لایق نیستم ولی باتمام پرویی ازت درخواست میکنم...قبول میکنی؟
باچشمهای منتظرش به کلاله نگاه کردکلاله لحظاتی شوکه به سوشاخیره شد...به خودش آمدوجعبه راازدستش گرفت،انگشترپرنگینی درون جعبه خودنمایی میکردباطمانینه انگشتررادرانگشتش فروکردوبالبخندی دلگرم کننده به سوشاگفت:
_من اومدم اینجاکه همسرت باشم...
چشمهای سوشابرقی زد،ازجابلندشدوباشوق گفت:
_ الان دیگه مال خودمی؟
کلاله باشیطنت گردنش راکج کرد.سوشابه شیطنتش لبخندزدوبالذت لبهایش رابوسید.کلاله دستهایش رادورگرن سوشاحلقه کردوگفت:
_همیشه تکیه گاهم بمون
سوشااورابیشتربه خودفشردوگفت:
_ قول میدم
ودوباره لبهایش رابوسیدوزمزمه وارکنارگوشش گفت:
_ خیلی دوستت دارم کلاله
romangram.com | @romangram_com