#باران_بی_قرار_پارت_54


_ هم زنگ زدم تاحالتوبپرسم هم دعوتت کنم شام بیای اینجا

_ مرسی ولی...

_ ولی نداره بابابایدبیای سحرکلی غذادرست کرده خودم عصرمیام دنبالتون حاضرباشیا

_ چشم ممنون

کاری نداری بابا؟

_ نه ممنون

_ تعارف نکنیا اگه کاری بودحتمابهم بگو.پس تاعصرخداحافظ

_ چشم خداحافظ

تلفن راقطع کردوبه باراناکه مشغول فیلم دیدن بودنگاه کرددردل قربان صدقه اش رفت.نزدیک یک ماهی میشدکه سوشاراندیده بود،باباراناهم تلفنی حرف میزدکلاله می دانست ازندیدن باراناچقدرعذاب می کشد.تصمیمش راگرفته بوداماغرورش به اواجازه عملی کردن تصمیمش رانمی دادبه اتاق رفت وروی تخت درازکشیدشقیقه هایش رافشرد.باخودش کلنجارمی رفت"امشب بایدکاروتموم کنم"

نفس عمیقی کشیدوزیرلب گفت:

" من میتونم،بایدبتونم"

لبخندی زدوبلندشدبه آشپزخانه رفت وبه غذارسیدگی کردبارانارادیدکه هم چنان مشغول نماشای برنامه های کودک بود.میزراچیدوبارانارا صدا زد :

_ بارانا؟دخترگلم بیاناهارحاضره

_بارانا؟

romangram.com | @romangram_com