#باران_بی_قرار_پارت_53
کلاله لبخندی زدوسوشاهم تشکرکرد.باهم ازمطب خارج شدندسوشاباراناراکه خوابیده بوددرآغوش داشت وبادست آزادش دست کلاله راگرفته بود.هردوسوارشدندوسوشابه سمت رستوران مجللی حرکت کرد.هنگام رسیدن کلاله باراناراازخواب بیدارکردباراناکمی نسبت به صبح سرحال تربود
_ بیدارشدی دختربابا؟
باراناچشمهایش رامالید
_ سلام بابایی
_ سلام گل دختر
کلاله هم بارانارابوسیدوسپس هرسه همراه هم واردرستوران شدندنه سوشاونه کلاله هیچ کدام حرفی نمی زدندوفقط گاهی باباراناخودشان راسرگرم می کردند،کلاله درجدال باعقل واحساسش،فعلابه همین رابطه سردهم راضی بودهمین که سوشاگاهی کنارش بودومی داسنت مثل قبل دوستش داردبرایش دنیایی ارزش داشت ولی سعی می کردباخودکناربیایدواورامثل قبل بپذیرد.ناهارشان راباشوخی وخنده های شیرین باراناخوردند،کمی تفریح وسپس سوشاآنهارابه خانه رساند.دربرابراصرارهای دخترش مقاومت کردوبرگشت نمی خواست کلاله راتحت فشار بگذاردمیخواست اوباتمام عقل واحساسش تصمیم گیری کند.
* * *
_ الو؟
_ سلام دخترم
مکثی کوتاه وسپس صدای خوشحال کلاله:
_ سلام بابا.خوبی؟مامان خوبه؟
_ همه خوبن وبهت سلام می رسونن...خودت خوبی؟باران جان چطوره؟
_ سلامت باشن منوباراناهم خوبیم
romangram.com | @romangram_com