#باران_بی_قرار_پارت_51
_آخه میخواستم بیام پیش تو
_ حتی اگه من،مامان یاهرکس دیگه اونوربودوتواینورخیابون هیچ وقت ندوباشه عمرم؟
_باشه
سوشادرحالی که بارانارادرآغوش گرفته بودازجابلندشدشلوارش راتکاندوبه سمت کلاله که مبهوت ورنگ پریده به آنهاخیره شده بودرفت ازدیدن حالش کمی نگران شدنزدیکش که شدبارانارازمین گذاشت دست کلاله راگرفت وکمی تکانش داد:
_ کلاله؟....کلاله خانومم؟...خوبی؟
کلاله به خودآمدوباترس به بارانانگاه کرددستش راازدست سوشابیرون کشیدوبه سمت باراناخم شد:
_ یهوکجارفتی عشق مامان؟
بارانافقط نگاهش رفت.اشکی ازگوشه چشم کلاله چکیدوسوشارابی تاب کرد
_ کلاله گریه نکن چیزی نشده...کلاله؟
ضعف کرده بودونمی توانست سرپابایستد.سوشامتوجه حالش شدوبازویش راگرفت وبادست دیگرش دست باراناراهم گرفت وبه طرف ماشین رفتند.راننده هنوزآنجابود
_ آقامن برم دیگه؟چیزی که نشده؟
سوشاچشم غره ای نثارش کردودرحالی که درماشین رامی بست گفت:
_ میتونیدبریدولی دفعه بعدبیشترحواستون روجمع کنیدوتوخیابون های فرعی آهسته تررانندگی کنید
وخودش سریع ازسمت دیگرسوارشدوبه غرزدن راننده توجهی نکرد.ماشین راروشن کردوراه افتادکلاله سرش رابه عقب تکیه داده بودوچشم هایش رابسته بود.سوشاکمی بعدایستادوپیاده شدچیزی نگذشته بودکه باچندکیک وشیرکاکایوبرگشت به بارانانگاه کردکه روی صندلی عقب خوابیده بودولبخندی به چهره معصومش زد.شیری رابرای کلاله بازکردوبه همراه کیک به سمت کلاله که چشمانش بسته بودگرفت وآهسته اوراصداکرد:
romangram.com | @romangram_com