#باران_بی_قرار_پارت_50
سوشایک روزتمام پلک روی هم نگذاشت می ترسیدحال کلاله بدشده باشدبااینکه می دانست هنوزبرای حرف زدن بااوزوداست ولی بازکارخودش راکرد...
"اه...خودخواهه عوضی"
غلت زدوبه پهلوی راست خوابیدکه چشمش به قاپ عکس کلاله که روی عسلی کنارتخت بودافتادبامحبت به اونگاه کردناگهان یادش افتادامروزصبح کلاله وقت دکترداردلبخندمحزونی زدوناخودآگاه چشمانش بسته شد.
باحس سوزش گلویش ازخواب بیدارشد،به بارانانگاه کردموهایش راازروی صورتش کنارزدبه ساعت نگاه کردچهاروسی دقیقه بود.ازجایش بلندشدبه طرف آشپزخانه رفت،برای خودش لیوانی آب ریخت،حالش که جاآمدبه طرف اتاقش برگشت ورویوتخت کناربارانادرازکشیدوچیزی نگذشته بودکه خوابش برد.
اینبارباصدای آلارم موبایلش چشم گشود،کمی چشمهایش رامالیدوازجابرخاست به سمت سرویس بهداشتی رفت آبی به دست وصورتش زدبه ساعت نگاه کردساعت هشت وسی دقیقه بود،ساعت ده وقت دکترداشت.به آشپزخانه رفت تاصبحانه راحاضرکندبعدازانجام دادن کارهایش به اتاق بارانارفت تااورابیدارکند.دست وصورتش راشست وموهایش راشانه کردوساده بالای سرش جمع کردلباس مناسبی به اوپوشاند،صبحانه اش رادادوخودش به اتاق رفت تاحاضرشودپالتوی بلندمشکی رنگ باشال مشکی وجین آبی رنگش راپوشیدکیف دستی اش رابرداشت وازاتاق خارج شد،بارانامشغول بازی باعروسکی بودکه سوشابه اوهدیه داده بود.
_ باران؟بریم مامان؟
باراناسری تکان دادوبی حرف به سمت مادرش رفت ودستش راگرفت.کلاله به کلی فراموش کرده بودکه سوشاقراراست به دنبالش بیاید.دررابست. وقتی میخواست درراقفل کندبه ناچاردست بارانارارهاکرددرراقفل کردوبرگشت تادست بارانارابگیردکه صدای فریادبارانا،ترمزماشین وصدای سوشابهت زده قدمی به عقب رفت انقدرشوکه شده بودکه نمی دانست چه کارکند.سوشابارانارادرآغوش گرفته بودوکنارجاده زانوزده بودراننده ماشین به سرعت پیاده شدونگران به سمت سوشارفت وپرسید:
_ آقاحالتون خوبه؟چیزی نشده؟
سوشاسرتکان داد"نه"
راننده نفس راحتی کشیدخواست حرفی بزندکه بادیدن حال سوشاازگفتنش پشیمان شد.سوشاباراناراکه هنوزشک زده بودازخودجداکردوبه صورتش دقیق شد:
_ خوبی بابا؟
بارانا_ اوهوم
پیشانیش رابوسیدوباردیگرمحکم اورابه خودفشرد
_ بابایی دیگه هیچ وقت اینجوری ندووسط خیابون،باشه؟
romangram.com | @romangram_com