#باران_بی_قرار_پارت_49


سوشاهم همپای کلاله اشک می ریخت والتماس میکردکه کلاله گریه نکند.



کلاله سعی میکردگریه نکندامانمی توانست خودش راکنترل کندسوشاازدیدن اشکهای کلاله بی طاقت شده بود

سوشا_عشقم...نفسم گریه نکن خواهش میکنم

کلاله_ سوشامی...میشه بری...میخوام تنهاباشم...لطفا؟

سوشابادست اشکهایش راپاک کردنفس عمیقی کشیدوباصدای دورگه ای گفت:

_ قول میدی گریه نکنی؟

_ باشه قول میدم بزار...بزارتنهاباشم میخوام فک کنم

سوشاسرتکان داد:

_ باشه خانومم...هرچی توبخوای...تصمیم باخودته...خداحافظ

کلاله اهسته پاسخش راداد:

_ خداحافظ

صدای بسته شدن درنشان می دادکه سوشارفته است،کلاله به سمت اتاق بارانارفت کنارتختش زانوزدوموهایش رانوازش کردپلکهایش رابوسیدوآهسته ازاتاق خارج شدقرصهایش راخوردوبه اتاقش برگشت،سوشارابخشیده بودولی هنوزفرصت می خواست تاافکارمنفی راازخودش دورکند...درهمین فکرهابودکه پلک هایش سنگین شدوروی هم افتاد.

* * *

romangram.com | @romangram_com