#باران_بی_قرار_پارت_30


_ چیزی شده عزیزم؟

_ پول به حساب بیمارستان واریزشده؟

پرینازباتعجب نگاهشوکردوگفت:

_ آره مگه نمیدونی،شوهرت حساب کرده

کلاله لبهایش راروی هم فشرد،اندکی بعدارام گفت:

_ دلم برات تنگ میشه پری جونم

_ منم همینطور

_ خداحافظ

_ به سلامت خانمی،امیدوارم دیگه هیچوقت تواین جورمحیطانبینمت

کلاله لبخندی زدوبه سمت محوطه بیرونی راه افتادهنوزپایش راازدربیرون نگداشته بودکه سیل جمعیتی به سمتش روان شدمبهوت فقط به چهره های آشنایشان نگاه میکرد،هنوزذهنش داشت دیده هایش راتحلیل میکردکه احساس کرددرآغوش کسی فشرده می شودبی حرکت فقط نگاه میکردکمی بعدپدرش اوراازخودجداکردوبوسه ای به پیشانی اش زدوکلاله تازه فهمیددرآغوش پدرش بوده است،چقدردلش برای این آغوش آشناتنگ شده بودنتوانست خودراکنترل کندودوباره پدرش رادرآغوش کشیدصدای گریه مادرش راشنید سرش رارازسینه پدرش جداکرداینباردرآغوش مادرش فرورفت سحرباصدای تقریبابلندی گریه میکرداماکلاله فقط عطرتنش رابومی کشید.نفربعدی کیان برادرش بودکه محکم اورادرآغوش کشیدکیان باتمام غرورومردانگی اش اشک می ریخت النازجلوآمدکلاله انوکی اورانگریست چقدرچقدردلش برای دوست صمیمی اش تنگ شده بود،نگاهش روی شکم برآمده اش سرخوردلبخندی روی لبش نشست وگفت:

_ الی جونم خوبی؟

النازمیان گریه خندیدوگفت:

_ توچطوری بی معرفت؟

کلاله سرش رادرآغوش گرفت وگفت:

romangram.com | @romangram_com