#باران_بی_قرار_پارت_29
_ فدای خنده هات
ازپدرومادرکلاله وکیان خداحافظی کردوخودش وباراناسوارشدندتابه خانه بروند،سوشاتشنه یک نگاه کلاله بی آنکه بداندنگاهی پرعشق ازپنجره اتاق به انهادوخته شده ازجلوی آن گذشتندوکلاله ازآن سوی پنجره آنهارامی نگریست به اشکهایش اجازه باریدن داد.
سه هفته به کندی گذشت.دراین مدت کلاله هم چنان ازدیدن خانواده اش امتناع میکردولی باراناراهرچندروزیکبارآن هم به مدداصرارهای خودش ومهربانی های غیرمستقیم سوشامی دیدتاروزی که قرارشدازبیمارستان مرخص شودسوشامی دانست کلاله بازهم ممکن است لجبازی کندواجازه همراهی به کسی ندهدبه همین دلیل آن روزبه بیمارستان نرفت ولی باراناراهمراه کیاناراهی کرد.کیان،بنیامین،کیانا، سحر ،کارن،میثاق،لیلا،سمیرا و همسرش،سینا و همسرش،امیرپاکزاد وپروانه وهمسرش وبیشتراعضای فامیل هم مشتاقانه منتظردیدن کلاله بودندکلاله بعدازکلی کلنجاررفتن باخودش به خودقبولانده بودکه اینباربایدبااعضای خانواده اش روبه روشود.دکتربعدازانجام معاینات لازم برگه ترخیص راامضاکردکلاله لباسهایی راکه روزقبل سوشابه باراناداده بودتابرایش ببردراپوشیدوحاضرشدرآینه کوچک انجانگاهی به خودش انداخت خیلی لاغرشده بودامابازهم چهره دل نشینی داشت وچشم های عسلی اش درقاب صورتش می درخشیدند.شالش راروی سرش مرتب کردوآهسته دررابازکردسرکی به سمت بیرون کشیدکسی درراهروبیمارستان نبودبه جزچندپرستارکه مشغول سرکشی به بیماران بودندبه طرف استیشن رفت چشمش به پریناز(یکی ازپرستارهاخورد)که درمدت حضورش دربیمارستان باآن آشناشده بودخوردلبخندی زدوبه سمتش روان شد.
_پری؟
پرینازکه مشغول نوشتن چیزی بودبرگشت ونگاهش کردوبالبخندگفت:
_ کلاله؟مرخص شدی عزیزم؟
_ اره.پری؟
_ جانم؟
_ این چندوقته خیلی اذیتت کردم ببخشید
_ این چه حرفیه گلم منم زیادمهربون نبودم
کلاله جلورفت وپرینازرابوسیدوگفت:
_ منوبارانابهت سرمیزنیم،اشکالی که نداره؟
_ نه خیلیم خوشحال میشم گلم
_هاراستی؟
romangram.com | @romangram_com