#باران_بی_قرار_پارت_123
وسریع دررفتم اماصدای خشمگینشوشنیدم:
_دختره ی احـــــمـــــق!
تودلم بهش فحش دادم وخوشحال سوارماشینم شدم وتاخودخونه تخت گازرفتم!
دروبازکردم وباصدای بلندگفتم:
_ ســـــلـــــام به همگی
باباکه توی هال نشسته بودوتلویزیون نگاه میکردباصدای من به سمتم برگشت وباخوشرویی جوابموداد:
_سلام به روی ماهت.خسته نباشی
صورتشوبوسیدم وگفتم:
_ممنون بابا
کمی سرموبه اطراف چرخوندم وگفتم:
_پس مامان کو؟
حس کردم چهره باباناراحت شد.
_سرش دردمیکردتواتاق خوابیده
سری تکون دادم وچیزی نگفتم.به سمت اتاقم رفتم،دروبازکردم که بادیدن بهاراکه روی تختم خوابیده بودفکم چسبیدکف زمین.اه این اینجاچیکارمیکنه؟چرااومده تواتاق من؟وسایلموهرکدوم پرت کردم یه طرف وبالای سرش ایستادم خواستم دادبزنم وبیدارش کنم که بادیدن رداشک روی صورتش دهنم بسته شد!یعنی بهاراگریه کرده؟آخه واسه چی؟مامانم سرش دردمیکرد.باباهم ناراحت بودیعنی چی شده؟
romangram.com | @romangram_com