#باران_بی_قرار_پارت_115


اشاره کردکه بشینم.به ناچارنشستم.

_من ازت نمیخوام سوشاروفراموش کنی..من اصلاهمیچین انتظاری ازت ندارم..توازگذشته من خبرداری ازنفسی که چندسال پیش نفسم بودوخیلی وقته که دیگه نیست..نفس هیچ وقت فراموشم نمیشه بالاخره یه روزی همسرم بودوتویه برهه اززندگیم..

سرموانداختم پایین.ادامه داد:

_توهم عاشق سوشایی بودی وهستی که الان نیست...ازت نمیخوام فراموشش کنی ولی خواهش میکنم به پیشنهادم فکرکن میدونم نمیتونم مردکاملی برات باشم ولی..

ادامه حرفشونزد.

_باراناوبهاراخیلی دوست دارم خودتم خیلی خوب اینومیدونی پس فک نمیکنم مشکلی ازجانب اوناداشته باشی..پس لطفافکرکن تاهروقت که بخوای منتظرت میمونم..

آب دهنموقورت دادم.چطورمیتونستم؟ولی حالاکه ازم خواهش کرده بود...پوفی کشیدم

_باشه بهش فکرمیکنم

خوشحال شدولبخندزد

_ممنونم

سری تکون دادم وبه زورلبخندی گوشه لبم نشوندم.



_ولی کیان..

کیان_چهارسال گذشته چرایکم منطقی نیستی؟به خودت وزندگیت فکرکن به باران وبهار

romangram.com | @romangram_com