#باران_بی_قرار_پارت_114




باچشای گردشده ازتعجب بهش نگاه کردم وبابلندترین صدای ممکن گفتم:

_چــــــــــی؟

ازصدای بلندم جاخوردولی سریع خوشوجمع کرد،سرشوپایین انداخت وگفت:

_میدونم شایدخیلی بی پرده گفتم ولی لطفاراجع بهش فک کن..خواهش میکنم مطمعن باش خوب بهش فکرکردم وبعدچنین درخواستی رودادم..تاهروقت که بخوایدمیتونیدفکرکنیدو..

اخم کردم وگفتم:

_آقای مقتدر من نیازی به فکرکردن ندارم جواب من منفیه

ازجام بلندشدم وهنوزیه قدمم دورنشده بودم که دوباره صدام زد:

_خانم محمدی خواهش میکنم،میدونم برات سخته ولی خواهش میکنم یکم فکرکن

نفسموپرحرص بیرون دادموبرگشتم سمتش.

_چرااینقدراصرارمیکنی؟ خودت میدونی که هیچ وقت نمی تونم سوشاروفراموش کنم؛هیچ وقت نمیتونم جاشوبه کس دیگه ای بدم پس چراازم میخوای بین توواون انتخاب کنم

اخم کردوگفت:

_نه نه اشتباه نکن منظورم من این نیست

_پس چی؟

romangram.com | @romangram_com