#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_67
-ولم کن..بدم میاد...از ترحم بدم میاد..نمیخوام برام دل بسوزونی..حالم از ترحم بهم میخوره..چرا هیچ وقت خودتو با من مقایسه نکردی؟چرا داشته هاتو با داشته های من مقایسه نکردی؟تا اون موقع بفهمی من چرا اینجوری هستم..؟؟! تاحالا شده یه بار داشته هاتو با نداشته های من محک بزنی؟چرا انقدر احمق بازی در میاری؟تو چی داری که از من کمتره؟
-ببین به خدا.......
داد زد:
-قسم نخور...قسم نخور لعنتی...از اون چشمات بدم میاد وقتی بهم اینجوری نگاه میکنی...از خودم حالم بهم میخوره که یه همچین ادمی هستم...قسم نخور..نگو ترحم نبوده که خودتم خوب میدونی بوده..شده از خودت بپرسی چرا انقدر این ادم بیخیاله؟شده بپرسی چرا انقدر سرسری از همه چیز میگذره و هیچ چیز براش ارزش نداره؟ نشده هانا..حاضرم قسم بخورم نشده...همه ادما ظاهرو میبینن..بدون اینکه یه لحظه به باطن ادما نگاه کنن...همه وقتی یکی رو شاد و شنگول میبینن میگن خوش به حالش چقدر خوشحاله..چقدر میخنده..خوش به حالش که هیچ دردی تو زندگیش نداره...ولی همون ادمای به اصطلاح ادم نمیدونن که اون فرد حاضره هرکاری کنه تا جای بقیه ادما باشه.. چرا هیچ کس نمیفهمه کسی که بیشترین خوشحالی رو تو زندگیش داره از همه بدبخت تره؟چرا انقدر ما سطحی نگریم هــــــــــــــــــــــــ ـــان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا کی قراره همینجوری پیش بریم؟حتی تو...خوده تو هم امروز بهم ثابت کردی مثل بقیه رفتار میکنی...
مونده بودم چیکار کنم...میدونستم تو حال خودش نیست ..داد میزد و گریه میکرد..باز هم اون شرایط براش یاد اوری شد..حتی جرئت نداشتم حرف بزنم..حتی نمیتونستم بگم اروم باش..میترا انبار باروتی شده بود که هر لحظه امکان منفجر شدنش وجود داشت...:
-تو هم مثل بقیه ای...مگه من چی بودم؟من هیچی نیستم هانا...هیچی...فقط نفس میکشم..مگه من نتونستم خودمو بسازم..؟بدون کوچیکترین کمکی از بقیه..بدون دست حمایتی..من بدون هیچی به اینجا رسیدم..به اینجایی که داری میبینی..تو چی؟توکه همه شرایط برات مهیاست..چرا انقدر فکر میکنی نفهمی...؟؟؟؟؟؟؟؟
-هر لحظه صداش اوج میگرفت و بدتر میشد..تا میخواستم حرف بزنم با رگبار حرفاش خفه ام میکرد..دیدم نمیتونم هیچ کاری کنم..رفتم جلو سیلی نسبتا ارومی به گوشش زدم:.
-ساکت شو.....اروم باش یکم...
بهت زده بهم خیره شده بود..دستشو رو گوشش گذاشته بود و صداش در نمیومد..فقط هق هق میکرد..
-من حرفی زدم؟؟من چیزی گفتم؟چرا انقدر گذشته رو واسه خودت کالبد شکافی میکنی؟
مثل اینکه به خودش اومد..بلند زد زیر گریه و خودشو تو ب*غ*لم پرت کرد.. دلم براش سوخت..دستم رو پشت کمرش گذاشتم و اروم نوازشش کردم...:
-اروم باش دختر..کی گفته تو هیچی نیستی؟فکر کردی خیلی راحته ادم به اینجا برسه اونم یه دختر...
با هق هق گفت:
-هانا...من...خیلی...بد.....بختم...
-شیش...کی این حرف رو زده؟توی نفهم؟
-جای من نیستی بفهمی چی میکشم...هیچ کس نمیفهمه من چه مرگمـــه!.... من رفیق شادی ها و خوشحالی های بقیه ام...ولی موقعی که بهشون احتیاج دارم همشون ولم میکنن.. هیچ کی نمیگه چرا ناراحتی..هیچ کی تا حالا ازم نپرسیده چرا انقدری که میخندی یه بار گریه نکردی..؟!...نذاشتم هیچ وقت کسی اشکم رو ببینه هانا...من خیلی بدبختم...خیلی...
با کلافگی دستی به سرم کشیدم..من اصلا نمیتونستم کسی رو دلداری بدم..حرفی نمیزدم..فقط منتظر بودم تا خودش رو تخلیه کنه..اونم انگار از خدا خواسته بود..هرچقدر فشار هایی رو که توی این چند سال بهش وارد شده بود رو داشت تخلیه میکرد..انگار چند سال منتظر یه شونه بود تا مرحم اشکاش بشه..منتظر یه دست بود تا ارومش کنه..منتظر یه اشاره بود تا خودش رو خالی کنه..
-تو دردت فقط فرنودِ...من چی هانا؟تو دردت فقط مخالفتای باباته...من چی؟من هیچی...من اصلا نمیدونم برای چی زنده ام...
-بس کن میترا..تو اونی هستی که هر روز به من میگفت صبور باش..صبر کن..تحمل کن؟اره؟تو اون ادم بودی؟
romangram.com | @romangram_com