#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_66

به سمت اشپزخونه رفتم..دور میز میچرخیدیم و چرت و پرت نثار روان همدیگه میکردیم..دست اخر خسته شدیم و نفس نفس زنون یه گوشه سرخوردیم رو زمین..

-بلند شو برام اب بیار..تشنمه..

-به من چه..دست و پا که داری..یخچالم که کنار اون تنِ لشتِ..همت کن اون هیکل و یه تکون بده..

چشم غره ای بهم رفت و بیخیال اب خوردن شد..منم سرخوش خندیدم..

انگار که به یه دیوونه نگاه کنه بهم زل زده بود...:

-خوبی؟

ب*غ*لش کردم و گفتم:

-من تو رو نداشتم چیکار میکردم؟

-زندگی..!

-جدی میگم..!

-منم دارم جدی حرف میزنم..تو نه تنها به من به کسی احتیاج نداری..فکر میکنم انقدری عاقل شدی که تنها زندگیتو سپری کنی..

-زیر لب گفتم نمیشه..

-چی نمیشه هانا؟چرا نمیشه؟چرا انقدر منفی سازی میکنی؟چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟هان؟

-میترا تو خودتـــ........ حرفمو قطع کرد:

-من چی هانا؟هــــان؟ من چی هانا؟مگه من خودمو نساختم؟من کیو داشتم؟هان تو خودت بگو؟ صداش میلرزید و به گریه افتاد:

-من چی بودم؟تو چیت از من کمتره؟مادری که داری که حمایتت میکنه..پدری داری که سایه اش بالا سرتونه..خواهری داری که مرحم دلته..من چی بودم هانا؟هان؟من چی؟همه به زندگی ما غبطه میخوردن ..مادری داشتم که جونمو واسش میدادم..پدری داشتم که واسه زن و بچه اش جونشو میداد...پدری داشتم که تا وقتی که بود هیچی کم نداشتیم..تا وقتی که بود نذاشت کمبود کوچیکترین چیزها رو تو زندگیمون حس کنیم..بعدش چی شد؟یه شبه کل اون همه عشق و محبت بر باد رفت..بعدش چی شد؟معلومه چی شد..اون همه احساس از بین رفت.. من همه چیز داشتم..تو زندگیم خودمو از همه سر تر میدونستم..میگفتم خوشبخت تر از خونواده ما جایی وجود نداره..میگفتم هیچ کس به اندازه ما خوشبخت و شاد نیست..چرا؟چون احمق بودم..چون یه دید میانه به زندگیم داشتم..یه شبه چی شد؟؟تو چی هانا؟تو چتــه؟تو چه مرگتــه؟ بلند بلند زد زیر گریه..

باز هم یادش افتاد..باز هم براش یاداوری شد..با ناراحتی دستم رو روی شونه اش گذاشتم و صداش زدم:

-میترا..

دستم و پس زد و بلند شد:


romangram.com | @romangram_com