#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_65
با تعجب نگاش کردم:
-چطور؟
-تو فکر کن یه کار کوچیک!..
-اون وقت این کار کوچیکت چیه؟
-با شیطنت گفت:
-میخوام مخ باباتو بزنم بیاد منو بگیره....مثل دیوونه ها ترکید از خنده..با خنده یکی محکم به شونه اش زدم:
-زهرمار...دیوونه ...واسه چی؟قهقهش شدید تر شد...خنده اش که بند اومد گفت:
-بتوچه بچه...مگه ادم تو کار بزرگترش هی دخالت میکنه؟شاید من نخوام به تو بگم؟
با دهن کجی اداشو دراوردم:
-بزرگتر...یه جوری میگه بزرگتر انگار جای ننه ی ننه ی ننه بزرگمو داره...حالا خوبه همش یه هفته بزگتریا..
-همون یه هفته هم خودش یه عالمه فواید گوناگون داره..میخوای نام ببرم؟ من میشینم دستور میدم تو عمل میکنی..من تشنمه تو برام یه لیوان تگری اب خنک میاری..من گرممه تو بادم میزنی..
حرفشو قطع کردم:
-اوهــــــــــــــو...ترمز ابجی.... باشیطنت اضافه کردم:
-اره یه فایده دیگه هم داره اگه گفتی چی؟
میترا-اوممممم..اینکه من درس نمیخونم ولی تو میخونی وسر جلسه برگه منو هم پر میکنی..!
-نخیر عزیزم..با خنده ادامه دادم: اینکه تو زود تر از من میمیری...
افتاد دنبالم...از پله های خونمون سرازیر شدم..اون همه داد و فریاد میکردیم ولی کسی نمیگفت چه خبرتونه..به احتمال زیاد مامانم بازهم وقتش رو تو کلاسای مختلف باشگاهی پر میکرد
-دستت به من بخوره شهیدی...
-من تا خرما خوری تو رو نبینم عمرا به کسی خرما بدم..سر جات وایسا..
romangram.com | @romangram_com