#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_68

-خسته شدم از صبر کردن..میفهمی؟؟خستـــــه شدم...!..

از خودم جداش کردم نشوندمش روی صندلی و سریع یه اب قند براش درست کردم..دستاش یخ بود و میلرزید...به زور یه قلوپ از محتوای لیوان رو خورد..

لیوان رو روی میز گذاشتم:

-بگو..

-چی بگم؟

-هرچی رو که میخوای..هرچی رو که مونده روی دلت...هرچی که خستت کرده..

لبخند تلخی زد:

-میدونی چی خستم کرده؟

نگاهش کردم.. گفت:

-زندگی..! این زندگی خستم کرده..از کجاش برات بگم؟از خانوادم؟از کسایی که نمیدونم باید بهشون چی بگم؟از خودم؟ من کیم؟انگار که درون خودش رفته باشه زمزمه کرد: واقعا من کیم؟ من چیم؟

دستم رو روی دستش گذاشتم:

-تو همون دختری هستی که همیشه باهامه..تو همون دوستی هستی که من بهش میگم میترا.. خودت فکر میکنی کی هستی؟

-هیچ کی...

-بی انصافی نکن..تو میترایی...کسی نمیتونه اسمت رو ازت بگیره..میتونه؟

-نمیدونم!..

-نمیتونه..خودتم میدونی نمیتونه...

-مگه یه روزی خودم رو به اتیش نکشیدن؟... به اتیش کشیدن اسمم که نباید براشون کار سختی باشه..

-تا خودت نخوای کسی نمیتونه...

لبخندی بهم زد و با صدایی که فقط خودم و خودش میشنید گفت:


romangram.com | @romangram_com