#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_63
یه مشت اب به صورتم پاشیدم..
"ازاد باش..م*س*تقل باش"
مشت دوم..
"این زندگی توئه...هیچکی حق دخالت توشو نداره.."
مشت سوم..
سرم رو بالا اوردم..مگه این زندگی من نبود؟مگه حق من نبود؟مگه زندگی هر ادمی حق خودش نبود؟ پس چرا نمیخوام باور کنم که کسی غیر از خودم نمیتونه برام تصمیم بگیره؟ چرا نمیخوام بفهمم که حرفایی که میترا بهم زد چیزی جز حقیقت محض نبود؟ یعنی انقدر ادم ضعیف و سست اراده ای شدم؟یعنی انقدر ادم بی اختیاری شدم که اجازه بدم همه بهم به چشم یه ادم لال نگاه کنن که نمیتونم حق خودمو بگیرم؟
حق من از زندگی چی بود؟
ایفون به صدا درومد..بدو بدو رفتم پایین و درو باز کردم..خودم هم جلوی در منتظر موندم تا داخل بیاد..وقتی جلوی در رسید فقط نگاهش کردم..خیره نگاهم کرد و یه تای ابروشو به علامت چیه بالا برد...وقتی نگاهای مکرر منو دید پوفی کشید و خم شد که کفشاشو در بیاره.. زیر لب غر غر کرد:
-اون قدیما وقتی کوچیکتر به بزرگتر میرسید یه سلامی علیکی احوال پرسی میکرد...البته اون قدیم بود..تو به خودت نگیر
یعنی این دختر با این چهره بانمکش و اخلاق شوخش که اولین خصوصیت بارز تو وجودش هست و هر کسی رو به خودش جذب میکنه...تا حالا مشکلی نداشته؟..
دختری که چندین سال تو بدترین و بهترین شرایط زندگیم باهام موند و تنهام نذاشت..دختری که تو شرایط سخت زندگیم با شوخی و خنده فکرمو از مسیر اصلی به سمت دیگه ای هدایت میکرد و باعث می شد تو خنده باهاش شریک بشم و موقعیتمو فراموش کنم..کسی که تا زمانی که کنارش بودم نمیذاشت غم رو حتی برای لحظه ای حس کنم..وقتی کنارش بودم از همه دنیا ازاد بودم..وقتی باهاش بودم بی توجه به دیگران تو خیابون با صدای بلند میخندیدم بدون اینکه برای ثانیه ای حس کنم بقیه در موردم چی فکر میکنن.. گاهی وقتا برام پیش اومده بود که بهش شک کنم..این همه محبت بی دریغ از یه ادم برام محال بود..یه ادم مگه چقدر میتونه شوخ و خنده رو باشه و در عین حال مهربون و وفادار..گاهی وقتا پیش خودم فکر میکردم این وفاداریش در ازای چه چیزی میتونه باشه..باورش برام خیلی سخت بود..البته نه الان..اون اوایل..اوایلی که تو اوج نوجونی سیر میکردم..چیزی حدود هم سن و سالای هانیه بودم..اون اوایل میترا باوجود دوستی 9 ساله اش برام ناشناخته بود..باعث میشد یه حس مبهم و ترس ناشناخته ای درونم رخنه کنه که برای چی...در ازای چه چیزی اینجور بی دریغ محبت میکنه..اینو به خودش هم گفته بودم..بار اولی که بهش گفتم تا دو دقیقه خیره نگاهم میکرد و بعد یدفعه زد زیر خنده..انقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد..و من مونده بودم که یه همچین واکنشی در برابر حرف من خیلی بی ربطِ..! خنده اش که اروم اروم بند اومد..با همون نگاه خرماییش بهم خیره شد..نگاهی که اروم اروم براق شدند..نگاهی که در کمتر از دو ثاینه برق اشک توشون هویدا شد..! اون لحظه رو خوب به یاد دارم..اومد جلوی من ایستاد..کل صورتم رو از نظرش که گذروند اومد جلو..جلو و جلوتر ..بعد اروم منو تو آ*غ*و*شش کشید..سرش رو روی شونه هام گذاشت ..نمیدونستم باید چیکار کنم دستام دو طرف بدنم اویزون افتاده بود..نمیدونستم یدفعه چش شده بود..وقتی سکوتش طولانی شد و حرف نزد سرش رو از روی شونم بلند کردم و صداش زدم:
"میترا...ببینمت...میترا..تو داری گریه میکنی؟؟"
"دختر زده به سرت..حالا من یه چیزی گفتم..باور کن از قصد نگفتم"
"- شک نمیکردی من به تو شک میکردم...حق داشتی.."
از اون روز به بعد پیوند دوستی 9 ساله مون قوی تر شد و محکمتر جلوی چشمام به نمایش در اومد..از اون روز شخصیت ساده ولی در عین حال پیچیده این دختر رو درک کردم...از اون روز فهمیدم دوستی میترا یه دوستی صاف و ساده ست..بدون کوچکترین توقعی..شاید خیلی غیر قابل باور به نظر بیاد ولی غیر ممکن نیست..! میترا همون جور جلوی در خم شده بود و زیر لب با خودش غر میزد:
-خوبه والا..بر و بر زل زده به ادم..تا یه ساعت پیش کاسه چه کنم چه کنم گرفته بود دستش..
برای یه لحظه تک تک لحظه های باهم بودنمون جلوی چشمام شکل گرفت.. کلاس سوم دبستان که بودم یادمه تو حیاط دنبال هم میدویدیم و جیغ میزدیم..همون لحظه پام پیچ خورد و افتادم زمین.. همه بالای سرم جمع شده بودن و میگفتن چی شده ولی یکی از بچه های کلاسمون بهم میخندید هیچ وقت اون لحظه رو یادم نمیره که میترا رفت جلوی دختره و چنان سیلی به گوشش زد که دردش رو من حس کردم!!!
اون روز با گریه گفت دفعه اخرت باشه به خواهر من خندیدی وگرنه پاتو میشکونم..
کلاس اول راهنمایی که بودم پام شکسته بود و تا چند وقت نتونستم برم مدرسه..وقتی که رفتم..متوجه شدم تک تک بچه های کلاس رو مجبور کرده که هر کدوم یه بخشی از درسا رو بهم یاد بدن..خودش هم در اخر باهام تمرین میکرد و اشکالام رو رفع میکرد..برای یک لحظه تک تک حمایتاش جلوی چشمام زنده شد..
romangram.com | @romangram_com