#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_61

میترا-هانا تو چیکار کردی؟؟

سرم رو بین دستام گرفتم:

-نمیدونم...هیچی نمیدونم..اعصابم داغونه...اینو بهش گفتم و گوشیمو قطع کردم..اونم دیگه زنگ نزد..

-پس نخیر انتظار داری با این مزخرفی که بهش گفتی زنگ بزنه منتت رو بکشه؟

با گریه نالیدم :چیکار کنم؟

-هانا امیدوارم ناراحت نشی ..ولی خیلــــی احمقی دختر...خریت کردی..خریت..من مگه به تو نگفتم این امروز اعصاب مصاب درست حسابی نداره..؟تو هم زدی تشدیدش کردی؟زدی بدترش کردی؟بعد بازم منتظری بهت زنگ بزنه؟؟

-میدونم...میدونم...خریت کردم..حماقت کردم..تو دیگه بیشتر ادامه نده...فقط بهم بگو چیکار کنم؟

-هیچی..

-یعنی چی هیچی؟؟

-یعنی اینکه امروز حق نداری کوچیکترین کاری کنی..که اگه بفهمم بدون اجازه من کاری کردی خودم دو دستی خفت میکنم..هانا تو که خودت میدونی اون به این جمله حساسیت داره..تو هم اومدی راست میگی تمومش کن؟؟

-من نگفتم تمومش کن..گفتم اگه خسته شدی بیخیال شو..

داد زد:

-خب روانی این حرفت یعنی چی؟؟؟الان فکر میکنه تو ازش خسته شدی..تو اصلا قبل از اینکه حرف بزنی اندازه سر سوزنی هم فکر میکنی؟یا اینکه الله بختکی یه حرفی رو روی هوا میزنی؟

-همین فکر رو کرد..

-چـــــــــــی؟؟؟؟؟؟

-اه..کمتر تو گوشم صداتو بنداز رو سرت..میترا هیچی نمیخوام..نه سرزنش..نه دلداری نه هیچی..فقط یه راه کار بذار جلوی پام..بدجور از دست خودم عصبانیم ..تو بدترش نکن..

پوفی کشید:

-کجایی الان؟؟

-کجا باید باشم؟؟خونه دیگه...


romangram.com | @romangram_com