#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_58

-بهت گفتـــــم یه بار دیگه بگو چــــــی گفتـــــی؟؟؟

گریه ام بیشتر شد:

-مگه نمیخوای همینو بشنوی؟مگه نمیگی خسته شدم؟خب برو دنبال کارت .. و گوشی رو قطع کردم.. به تابلوی روبروم خیره شدم و اشک ریختم..یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود..اگه داد نمیزدم خفه میشدم...بالشتم رو گرفتم جلوی دهنم و از ته دلم انقدر فریاد زدم..انقدر داد زدم..که خسته شدم..

خودم رو روی لحافم پرت کردم و چشمامو بستم..

"اگه تونستی بگیریش.."

"دستم بهت برسه زندت نمیذارم..هانـــا"

"جووووون دلـــــم میتی جوووون...بگیــــرش"

"میتی جون و زهر مار...بدش به من الان میاد..."

"اتفاقا خیلی مشتاقم این نرگس خانم رو ببینم..جــــووووونم..کور از خدا چی میخواد یه جفت چشم بینا"

"بدش به من اونو کمتر چرت و پرت بگو..اوی..آی..هووووی...الاغ.نک ن...الان میشکنه بدبخت میشیم..هانا خاک بر سرت نکن روانی...ظرف به اون قشنگی رو بشکونی..من بیچاره باید خسارتش رو بدم"

زنگ در خونه به صدا درومد.. با همون مانتو و مقنعه تو حیاط خونه میترا میدویدم ومیترا هم به دنبالم..همسایه جدید به کوچه اشون اومده بود و مادر میترا همون روز که در واقع تولد میترابود اش نذری به نیت سلامتی میترا داشت..یه کاسه اش رو پر کرد و بهشون داد...اون روز منو میتراتازه از از دانشگاه اومده بودیم و تو حیاط سر یکی از بشقاب های مامان میترا دنبال هم میدویدیم..با صدای زنگ در میترا ساکت شد و سعی میکرد ظرف رو از دستم بکشه..ولی من عقب عقب میرفتم و بهش اجازه نمیدادم با چشماش برام خط و نشون میکشید و من با شیطنت ابرو بالا مینداختم.....به سمتم خیز برداشت..منم که اون موقع اصلا حواسم نبود کسی داره پشت در زنگ میزنه به سمت در پریدم و درو باز کردم..به محض اینکه پامو از در بیرون گذاشتم م*س*تقیم رفتم تو دل کسی که نمیدونستم کی بود..بشقاب از دستم افتاد و هزار و یک تکه شد..سرم هم که در اثر اصابت با اون فرد ناشناس له شده بود..چشمامو بسته بودم و اخ و اوخم هوا بود..:

-اخ..الهی خیر از جوونیت نبینی..که زدی ناقصم کردی..اخ اخ سرم داغون شد..ای الهی یه پاره اجر بخوره تو فرق سرت تا بفهمی چی به روز سرم اوردی..دیدم میترا هیچ حرفی نمیزنه..سرم رو اوردم بالا و چشمامو باز کردم که دیدم میترا با دهن باز شده و چشمای گشاد زل زده به یه نقطه و حرف نمیزنه..:

-ببندش اونو الان توش جک و جونور میره..به چی زل زدی؟..تازه به خودم اومدم متوجه شدم هرچی از دهنم درومده رو به یارو گفتم! با ترس سرم رو بالا اوردم که مقابل چشمام یه پسر قد بلند همراه با چشمای قهوه ای که از توشون شعله های اتش بیرون میکشید..داشت نگاهم میکرد..با ترس اب دهنمو قورت دادم و خیلی طلبکار گفتم:

-شما؟

همین کافی بود تا پسره منفجر بشه و یا صدای بلندی جواب اون "شمای" طلبکارم رو بده!!

-من باید بگم شما یاتو؟ببین چی به روزم اوردی ؟ نگاهی به پیراهنش کردم که دیدم باکیک شده یکی!و اون بشقابی که شکسته بود یک تکه اش تو دستش فرو رفته بود..البته خیلی کوچیک!

-خوب اقای به ظاهر محترم شماهم سر منو داغون کردی... پس بی حساب شدیم..

-خوبه والا جای معذرت خواهیتم یه چیزی بهت بدهکار شدم؟

میترا-شرمنده اقای راستین..هانا حواسش نبود..من معذرت میخوام..


romangram.com | @romangram_com