#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_57
-سلام خوبی؟
-سلام...خوب؟هانا از کارات اصلا سر در نمیارم..یه روز میای ده روز نمیای..یه خبر هم نمیدی..ازتم که سوال میپرسم میگی بعدا..این بعدا کیِ؟بگو منم بدونم؟
-تو چرا انقدر عصبانی هستی؟
-انتظار داری چه جوری رفتار کنم؟هان؟خودت بگو..؟
-ببین فرنود من مجبور نیستم برای تک تک کارام برای تو دلیل بیارم..سعی کن اینو درک کنی..
داد زد:
-بله دیگه چیزای جدید میشنوم...یدفعه بگو تمومش کن و خلاص..مگه اینو نمیخوای؟
-داد نزن..من دارم باهات با ارامش حرف میزنم تو یه چیز دیگه میگی؟من کی این حرف رو زدم..؟چرا نمیخوای دست از این قضاوتای زودت بر داری؟
-کدوم قضاوت زود؟؟ خسته شدم هانا میفهمی؟2سال و خورده ای اصلا کم نیست..هانا خیلی زیاده..برای من خیلی زیاده..ولی تو چی؟انگار نه انگار..کم کم دارم شک میکنم که تو هم خسته شدی..که دلسرد شدی..که میخوای بکشی کنار و علاقه ای به ادامه نداری..میفهمی؟نه به خدا..تو هیچ وقت اینو نمیفهمی..خودت به من بگو..کدوم قضاوت زود؟
-سر یه روز نیومدن من داری این حرکتارو میکنی؟چته ؟
با همون لحن قبلی ادامه داد:
-من چمه یا تو؟نخیر.کاش دردم سر یه روز نیومدنت بود..سر این بی تفاوتی های هر روزه اته..سر این بیخیالی های 2 ساله ات.. همش میگی اروم باش..صبر کن..تا کـــــی اخه لعنتی؟؟هاااان؟تا کـــــــــــی؟
بغض گلومو فشرد..نمیدونستم باید حق رو به کی بدم؟به خودم؟یا به فرنودی که نزدیک به 3 سال پا به پام اومده بود..ولی مگه من مجبورش کرده بودم؟تقصیر من این وسط چی بود؟من ازش نخواستم منتظرم بمونه..حتی اینو هم بهش گفتم که اگه خسته شده کنار بکشه..ولی چنان واکنشی سر این حرفم نشون داد که تا عمر دارم دیگه حتی نمیتونم بهش فکر کنم چه برسه به اینکه یه بار دیگه به زبون بیارمش..! شاید تقصیر خودم بود..شاید من مقصر بودم که انقدر با بیخیالی سیر کرده بودم و اونو به شک انداخته بودم...شاید مقصر خوده من بودم..ولی من هیچ وقت بیخیال و بی تفاوت نبودم..خودم رو اینطور نشون میدادم..دست من نبودم..جزوی از رفتارم بود..کنار اون چهره هانای سر کش و خود رای یه چهره دیگه هم نهفته بود و اون همین بی تفاوتیم بود..من چیکار میتونستم بکنم وقتی نمیتونستم کاری کنم وقتی کاری از دستم ساخته نبود جز صبر و تحمل..من که نمیتونستم هر دقیقه برای هر کدوم از رفتارام یه توضیح بیارم..و با همین توضیحام اونو قانع کنم..اون باید خودش باور میکرد..فرنود باید خودش باورم میکرد که من این وسط هیچ کاره ام..شاید در عین حال همه کاره به نظر بیام و بتونم با حرف زدنم بابا رو راضی کنم..ولی در عین همه کاره بودنم هیچ کاره ام..مجبورم تحمل کنم و دم نزنم..اگه واقعا دوستم داشته باشه باید منو بفهمه و درکم کنه..نه اینکه هر روز یه دلیل ازم بخواد..من که نمیتونم در اینده خودمو هر روز بهش اثبات کنم..
با همون بغض تو گلوم گفتم:
-کی بی تفاوته؟من؟منی که منتظرم یه فرصتی پیش بیاد و بحث رو وسط بکشم؟من بیخیالم که خودم رو به هزار در زدم تا یه حرف بزنم؟اصلا اره راست میگی..من بی تفاوت..من بیخیال..مجبورت کردن منه بیخیال رو تحمل کنی؟اره؟؟؟؟
حس خیسی ای روی صورتم منو به این باور رسوند که اشکای بی صدام صورتم رو خط انداختند..دوست نداشتم بفهمه دارم گریه میکنم..ولی تو حرف زدنم لرزش صدام اشکار بود و به وضوح میشد حسش کرد..
چند ثانیه گذشت و صدایی نیومد..صدای باز و بسته شدن در و بعد هم صدای خودش که گفت:
-یه بار دیگه جملتو تکرار کن...
حرف نزدم که بد تر و بلند تر از دفعه قبلی داد زد:
romangram.com | @romangram_com