#باغ_پاییز_پارت_93
تمام بدنم پر در آورده بود و دلم میخواست پرواز کنم به این خلسه شیرین . حس میکردم چقدر زیباست که کسی که همه وجودتِ دوستت داشته باشه . ای خدای من این لحظه های شیرین رو از من نگیر .
-میشه بگی این موضوع چه ربطی به پاییز داره؟
سروش سر بلند کرد و به چشمهای من خیره شد و در همون حال گفت:
-میتونم برای لحظه ای با پا... با پاییز تنها باشم؟
بهار عصبی سر تکون داد و گفت:
-من آخرش از دست این کارهای شما دیونه میشم .
وقتی بهار رفت حس کردم تکیه گاهم رفت . بدنم سست شد و زانوانم خم شد . سروش به سمتم قدم بلندی برداشت و بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس کردم بدنم مثل کوره آتیش داره میسوزه . چقدر شیرین بود این حس .
سروش من رو روی تاب نشوند و خودش جلوی پام زانو زد . هیچ حسی نداشتم . تنها نگاهم بود که بیشرم به چشمهای سیاهش دوخته شده بود . عصبی بود و دائماً به موهاش دست میکیشید .دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و من در چشمهای سیاه سروش غرق بشم . خدای من چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر دوستش دارم؟ حسم به قدری قوی بود که فکر می کردم که سالهاست باهاش آشنا هستم . دلم میخواست من به جای سروش دست توی موهای خوش حالتش می کشیدم و عطرش ور توی ریه هام میفرستادم . حالا عطر محبوبش رو از نزدیک حس میکردم . در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم و همه اعضای بدنم اختیارش رو به ذهنم داده بود و فقط ذهنم بود که درگیر بود.
سروش لبهاش عصبی به هم میخورد و تا می اومد لب باز کنه لب فرو میبست تا اینکه نفس عمیقی کشید و شب پر ستاره نگاهش رو به چشمام ریخت و با صدایی آروم و دیونه کننده زمزمه کرد :
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
romangram.com | @romangram_com