#باغ_پاییز_پارت_90


پری قدمی به سمت سروش برداشت و در حالی که چشماش از اشک لبریز بود . دستش رو بلند کرد و صورت سروش رو نوازش کرد . با اینکه دلم برای پری سوخته بود اما از اینکارش حسادتی عمیق وجودم رو لبریز کرد . ای کاش من هم میتونستم از اون فاصله نگاهش کنم . نوازش کنم . عطر تنش رو توی ریه هام بفرستم . ای کاش میتونستم توی چشماش غرق بشم و زمزمه کنم که عاشقشم . این همه احساسات از من بعید و به دور بود اما ...

سروش قدمی به عقب برداشت و گفت:

-پری تو میتونی خوشبخت باشی . پری بفهمم . درکم کن . پری من نمیتونم ...

پری فریاد زد و گفت:

-سروش تو من رو بفهم. من هم نمیتونم . سروش . عزیزم . درکم کن . سروش تو همه زندگی منی . لعنتی من عاشقتم سروش...

سروش دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:

-هرگز پری . من هرگز نمیتونم این کار رو بکنم . من دوستت ندارم .

پری چنان با عجز و لابه حرف میزد که دل سنگ هم براش آب میشد . درکش میکردم .حسش رو درک می کردم . میفهمیدم که دوست داشتن سروش چه دردی داره . اما دردی شیرین بود که همه وجود من رو مست کرده بود. پری اشکش رو با گوشه انگشتش پاک کرد و با مظلومیت خاصی گفت:

-حتی ذره ای؟


romangram.com | @romangram_com