#باغ_پاییز_پارت_89

چهره تیره پری قرمز شده بود و اشکهاش به روی گردنش جاری شده بود . شالش روی شونه هاش افتاده بود و پاهاش رو توی بغلش گرفته بود . سروش از روی زمین بلند شد و با ناراحتی دستش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد و چرخی دور خودش زد و رو به پری کرد و گفت:

-پاشو ببرمت دکتر . امکان داره زحمت عفونی بشه.

پری بی توجهه به نگرانی سروش با صدایی بلند و عصبی گفت:

-سروش به من بگو چرا؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ من میتونم خوشبختت کنم . میتونم سروش . چرا من رو نمیبینی سروش. کمی هم من رو نگاه کن ...

سروش عصبی پا به زمین کوبید و در همون حال با نفرت به پری نگاه کرد و گفت:

-پری چرا متوجه نیستی؟ اصلاً مسئله این نیست . من دوست ندارم به خاطر یک سری قرارداد ازدواج کنم . میفهمی؟ من دوست دارم عاشق بشم و با عشق ازدواج کنم. نمیخوام تنها به خاطر حساب و کتابهای پدر و مادرهامون باهات ازدواج کنم .

پری با ناله ای تن پهن شده اش رو از روی زمین بلند کرد و در حالی که خم شده بود و در حین قدم زدن میلنگید با بغض گفت:

-ولی این حق من نیست سروش .

سروش دوباره عصبی دست به موهاش کشید و در حالی که نفسش رو بیرون میفرستاد گفت:

-بفهم پری من دوستت ندارم . اینقدر خودت رو سبک نکن ...

romangram.com | @romangram_com