#باغ_پاییز_پارت_74


نگاه میخکوب فیروزه خانم رو به روی صورتم حس کردم .لبخند زدم و گفتم:

-شب خوبی بود . با اجازتون ما ....

قبل از اینکه ادامه بدم صدای زیبای سروش کلامم رو قطع کرد . برای دیدنش سر بلند کردم و با چهره خندانش رو به رو شدم .

-کجا به این زودی؟ تازه سر شبِ ...

خدای من اینها رو چه شده بود؟ چرا سروش اینقدر با ما گرم میگرفت؟ اصلاً چرا من اینهمه مشکوک شده بودم؟ بهار با لبخند گفت:

-سروش خان شما لطف دارید . اما بیشتر از این موندن ما اینجا جائز نیست . شما که خودتون میدونید مادر ناراحتی قلبی داره و ما باید هر چه زودتر برگردیم میترسم که نگران بشن و این برای قلبشون خیلی مضره ...

با یاد بیماری مادر لبخند روی لبم ماسید . بهار راست میگفت ما باید زودتر میرفتیم . به ساعت مچیم نگاه کردم . عقربه ها ساعت دوازده شب رو نشون میداد .حتماً مادر تا به الان صد دفعه تا کوچه اومده و برگشته...

-خوب من شما رو میرسونم . اگر کمی صبر کنید .

-شما کجا میخواید برید؟ پس کی میخواد این همه کثافت کاری رو جمع کنه؟


romangram.com | @romangram_com