#باغ_پاییز_پارت_73

بهار گفت:

-بزار ببینم فیروزه خانم رو میبینم که بگم داریم میریم.

و بعد با دستش سمتی رو نشون داد و گفت:

-آها اونجاست بیا بریم ...

و دست من رو کشید . هر دو به سمتی رفتیم که فیروزه خانم به همراه جمعیتی ایستاده بود و مشخص بود که با اونها در حال خداحافظی ...

بعد از لحظه ای وقتی دیدیم که کسی دورو برش نیست نزدیکش شدیم که بهار با لبخندی گفت:

-خوب فیروزه خانم با اجازتون ما مرخص شیم .

فیروزه خانم در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو به سمت بهار دراز کرد و گفت:

-بهار جون واقعاً لطف کردید . خیلی از حضورتون خوشحال شدم . به مامان سلام برسونید.

در حالی که از شدت تعجب رو به بیهوشی بودم به بهار نگاه کردم . چطور اینها اینقدر مهربون شده بودند ؟ نکنه ما به جاه و مقامی رسیده بودیم؟ نکنه اینها فراموش کرده بودند که مارد من خدمتکار خونه خواهرشونِ؟ یعنی اینقدر از حضور ما خوشحال بودند؟ باورش برام سخت بود . با همه خوشبینی که بهار داشت باز هم دیدم که نگاهش چیزی غیر عادی رو در بر داره .نمیدونستم که چرا یان همه با محبت شده بودند .

romangram.com | @romangram_com