#باغ_پاییز_پارت_48


-چی شده پاییز؟ امروز اصلاً حوصله نداری . حالا هم که اینجا زانوی غم بغل گرفتی ...

سرم رو تکون دادم و دوباره از شیشه به بیرون خیره شدم .

-نمیدونم بهار دلم گرفته . اصلاً میترسم . میترسم بهار .

بی اختیار قطه اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به روی گونه ام ریخت . دست گرم بهار روی صورتم نشست . سرم رو به سمتش چرخوندم و در نگاه عسلیش غرق شدم . بهار دستم رو توی دستش فشرد و گفت:

-از دست من ناراحتی؟

سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:

-نه چرا ناراحت باشم . بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و بره . تو هم مثل بقیه . حالا هم یه پسر خوب با عقایدی مثل خودت پیدا شده چرا به خاطر ناراحتی من و مامان بگی نه؟

بهار در اغوشم گرفت و سر روی شونه اش گذاشتم . بوی تن بهار مشامم رونوازش می کرد .آرامشی بر وجودم رخنه کرد . دوباره بی اختیار بدون اینکه بدونم چرا زمزمه کردم :

- یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل ستاره *** تو خواب دختری که هیچ کس جز تو نداره *** تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی *** اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی *** تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا *** بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها


romangram.com | @romangram_com