#باغ_پاییز_پارت_47
بهار برگشت و نگاهم کرد و در همون حال که تعجب کرده بود گفت:
-پاییز چی خوندی؟
سرم رو کاملاً به سمتش چرخوندم . سر خودکار رو لب دهانش گذاشته بود و با چهره ای درهم نگاهم می کرد . سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
لبخندی زد و گفت:
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا این رو خوندی؟
-نمیدونم داشتم به درختها که شاخه هاشون تکون میخورد نگاه می کردم که یهو به ذهنم رسید .
بهار خودکارش رو روی کتابش گذاشت و از جاش بلند شد . بدون لبخند نگاهش می کردم که به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد . سرم رو خم کردم تا راحتتر بتونم ببینمش .
romangram.com | @romangram_com