#باغ_پاییز_پارت_46


و من اما با جدیت گفتم:

-اما من شوخی نکردم خیلی هم جدی گفتم ....

این بار چهره در هم کشید و گفت:

-متوجه منظورت نمیشم .

شونه بالا انداختم و در حین اینکه دستم رو به سمتش دراز کرده بودم گفتم:

-شاید باید بیشتر وقت صرف تربیتش میکردید . این پسر شما براش هیچ فرقی نداره که با دختر صحبت میکنه یا پسر . با اجازه .

دستش رو فشردم و دیگه نایستادم تا جواب دندون شکنی بگیرم . تا چند قدم که از اونجا دورشدم حس می کردم هر آن از پشت دستی برای خفه کردنم دراز می شه . و اما زمانی که کنار بهار و بنفشه رسیدم حسابی از طرف اونها تنبیه شدم .اما خیلی لذت بخش بود که حال پیمان رو گرفته بودم و این موضوع باعث شده بود که پیمان حد و حدود خودش رو رعایت کنه و تا به امروز با اینکه هیچ کسی غیر از ما چند نفر از این موضوع خبری نداشت سعی میکرد زیاد با من دهن به دهن نده شاید فهمیده بود که من با کسی شوخی ندارم خصوصاً با امثال او ....

پنجشنبه صبح بود . یه روز دلگیر درست مثل روزهای بیکاری . بهار به خاطر امتحان روز شنبه اش کتابهاش رو جلوش پهن کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند .اما ... این من بودم که به ذهنم استراحت داده بودم و لبه ی پنجره نشسته بودم و به باغ سرد نگاه می کردم . پاییز لابه لای برگ های درختان رخنه کرده بود و سوز سردی میان باغچه پیچیده بود . این زوزه باد بود که صدای پرنده ها رو دستخوش حرکتش قرار داده بود و پرنده ها با صدایی غریب با نسیم هم ناله شده بودند .آسمون ابری بود و روشنی همیشگی رو نداشت. نمیدونم چرا اما بی اختیار زمزمه کردم .

-چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.


romangram.com | @romangram_com