#باغ_پاییز_پارت_49

و اون موقع بود که اشکهایی که برای نریختنشون تلاش میکردم به روی گونه هام ریخت . فکر اینکه بعد از بهار تنها میشدم تیره پشتم رو می لرزوند . دوست نداشتم که بهار رو ناراحت کنم اما نمیتونستم و دست خودم نبود . حالا می دونستم که بهار بعد از فارغ تحصیل شدن با کامیار ازدواج میکنه . کامیار استاد الاهیات دانشگاه ما بود . با اینکه میدونستم که با کامیار خوشبخت میشه اما نمیدونستم چرا حسی مثل حسادت نسبت به کامیار داشتم . از اینکه فکرش رو می کردم که بهار دیگه شبها کنار من نمیخوابه و برام از اعتقاداتش نمیگه ، از اینکه دیگه بهار نیست تا بهم بگه پاییز اینقدر با این پسرا لج نکن. از اینکه دیگه .... خدایا یعنی من بدون بهار زنده می موندم؟ بعد از رفتن بابا همه امیدم به بهار و مامان بود . مامان که امروز رو به من و بهار گفت که مادر کامیار تماس گرفته و خواسته که برای خواستگاری بیان هر دومون اشک ریختیم . مامان از خوشحالی و من از فکر رفتن بهار و دلتنگی ... اما بهار بود که باز هم با شوخی ها و شیطنتهاش ما رو آروم کرد . مامان سجده شکر به جا اورد و من با نگرانی پرسیدم:

-بهار کامیار میدونه که ما .... ما؟

اما بهار با لبخندی همیشگی گفت:

-پاییز جونم من که بهت گفته بودم همه چیز پول نیست . آره کامیار میدونه اما برای اون مهم منم . مهم اعتقاداتمونِ که قراره با هم مچ بشه و از من به تو و از تو به ما تبدیل بشه . ما با هم میتونیم دنیا رو تکون بدیم . ما با هم میتونیم یکی یکی آدمها رو از این دنیای وارونه که شیطان برامون تداعی کرده نجات بدیم . پاییز من و کامیار هدفهای والایی داریم . من و کامیار میدونیم که زندگی یعنی چی . من و کامیار حلقه ان الله و انا علیه راجعون رو با هم درک میکنیم .من و کامیار ....

و اما اونقدر از من و کامیارهاش گفت که هر دو به خنده افتادیم. از اینکه اینقدر ذوق زده بود خوشحال بودم .از اینکه مثل دخترهای امروزی به فکر اسب سفید و شوالیه قدرتمند نبود . از اینکه رویاهاش در خرید عروسی و حلقه نبود تعجب می کردم . بهار به هر چیزی فکر می کرد جز تجملات . حتی زمانی که مامان با ناراحتی آشکاری گفت

-ببینم مادر جون وضع مالیشون چطوره؟ ما میتونیم جهیزیه آبرو مندی براشون تهیه کنیم؟

با اخمی آشکار رو به مامان گفت:

-مامان تر وبه خدا جلوی خانواده کامیار از مال و منال صحبت نکن . اونها اونقدر آدمهای محترمی هستند که ارزشی برای مکنت و منال قائل نمیشن . اونها زندگی رو توی چیز دیگه ای میبین. زندگی رو عشق به خدا میبین . عشق به بنده خدا ....

و اما مامان که چیزی از حرفهای بهار سر در نمی اورد با غر غر بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

و اما حالا من بودم که تو آغوش بهار گریه می کردم به خاطر تنهایی هایم بعد از اون ...

romangram.com | @romangram_com