#باغ_پاییز_پارت_128
سرم رو برگردوندم و رو به بهار گفتم:
-بهار از خیلی چیزها میترسم. از فردا . از فرداها. از واکنش پدر و مادر سروش. اون موقع که هیچ خبری نبود اونطوری وسایلمون رو ریختند بیرون فردا که بفهمن من و سروش میخوایم پنهانی عقد کنیم چی کار میکنن؟
دستهای سردم رو توی دستش گرفت و در حالی که نگاهش مثل همیشه مهربون بود گفت:
-عزیز دل آبجی ناراحتی واسه چی؟ مگه تو به سروش اعتماد نداری؟ مگه دوستش نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-معلومه که دوستش دارم. اما من هم مثل خیلی از دخترها آرزوی این رو دارم که لباس عروسی بپوشم و جشن باشکوه بگیرم و مهمون دعوت کنم. چند شب در تب و تاب ازدواجم باشم و برای انتخاب لباس عروس به مزون های مختلف برم...
بهار زد زیر خنده و بعد با آرامش گفت:
-عزیز دل من چرا مثل بچه ها فکر میکنی؟ بابا این حرفها چیه؟ مگه ما اقوامی داریم که بخواهیم توی مهمونی دعوتشون کنیم؟ مگه تو نمیتونی یه دست لباس شیک بپوشی و مهمونی دسته جمعی خودمون با سروش برقصی؟ مگه نمیتونی ...
-ببین بهار تو خیلی ساده ای خیلی. عقایدت با من زمین تا آسمون فرق میکنه. من دوست دارم مثل بقیه عادی زندگی کنم.
romangram.com | @romangram_com