#باغ_پاییز_پارت_116
و بعد لبخندی زد و گفت:
-بهار دانشگاست؟
فهمیدم که علاقه ای به صحبت در رابطه با این موضوع نداره . پیش خودم گفتم چه اشکالی داره بزار برای لحظه ای راحت و شاد باشه .مگر نه اینکه همیشه با دیدن من چشمهاش برق میزنه؟ بزار من هم بتونم مرهمی برای دردش باشم. لبخند زدم و گفتم:
-آره امروز کلاس داره. مامان رو کجا فرستادی؟
لیوان چاییش رو به لبش نزدیک کرد و عطر چایی رو داخل ریه هاش پر کرد . از دیدن حالتش خنده ام گرفت . با دیدن نگاه پر شیطنت من گفت:
-وای پاییز اگر بدونی چقدر این چایی های خوش طعم تو رو دوست دارم .
با خجالت سرم رو به زیر انداختم که با خنده گفت:
-خانمی زود برو آماده شو که جایی کار داریم .
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . دستش رو جلوی بینیش گذاشت و چشماش رو بست. چرا میخواست چیزی نپرسم؟
romangram.com | @romangram_com