#باغ_پاییز_پارت_115
تازه وارد پذیرایی شده بودم که مامان به داخل اتاقش رفت . با تعجب سروش رو نگاه کردم و لیوان چای رو مقابلش گذاشتم . با دیدن من لبخندی گرم به صورتم پاشید و با محبت پرسید:
-عزیز خودم حالش چطوره؟
با بغضی که ناخواسته راه گلوم رو بسته بود نگاهش کردم . پای چشمان زیبا ومشکیش گود افتاده بود . به راحتی میشد حدس بزنی که شب قبل نخوابیده و اندام زیباش لاغرتر از همیشه به چشمم خورد . با اینکه دلیل شب زنده داریهایش رو میدونستم اما بی اختیار پرسیدم:
-سروش چرا یانقدر لاغر شدی؟
نگاهش رو از چشمان من گرفت و به لیوان چایی روی میز دوخت. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
-خانمی بهار کجاست؟
من هم بیتوجه به حرفش دوباره سوالم رو تکرار کردم . سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . شراره های غم و ناامیدی در چشمانش موج میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش خیلی بهت سخت میگذره؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نترس پاییز همه چیز درست میشه . همه چیز...
romangram.com | @romangram_com